نمایشنامه داستان مرگ یزدگرد سوم است که به مرو می گریزد و به طور ناشناس در آسیابی پناه می گیرد. داستان از زبان آسیابان، زن آسیابان و دخترشان بیان می شود و همه روایت ها با هم تفاوت دارد.
موبد، سرکرده و سردار سپاه یزدگرد سوم در آسیابی نزدیک مرو گرد می آیند تا آسیابان، زن و دخترش را به جرم کشتن پادشاه محاکمه کنند. روایت های آسیابان و همسر و دخترش با هم تعارض دارد: یکی می گوید پادشاه را به جرم تجاوز به همسرش کشته، دیگری می گوید جسدی که با جامه پادشاه بر میانه آسیاب افتاده آسیابان است که به دست پادشاه کشته شده تا همه تصور کنند که پادشاه مرده است. بیرون از آسیاب سپاه شاه مقتول با اعراب مسلمان درجنگ و گریزند. لحظه ای که داوری به پایان می رسد و صاحب منصبان سپاه حکم بر برائت آسیابان و خانواده اش می دهند سربازی خبر از پیشروی اعراب می آورد. همسر آسیابان می گوید که داوری به پایان نرسیده است و اینک داوران اصلی، با درفش های سیاه، از راه می رسند.