ارمنگارد و لوتی همیشه نمی توانستند به دیدن سارا بروند. بیشتر وقت ها این کار خطرناک بود. باید ابتدا از بودن سارا در اتاقش مطمئن می شدند. بعد باید مراقب می بودند که آمیلیا هنگام بازرسی شبانه آنها را نبیند. برای همین، به ندرت سارا را می دیدند. زندگی سارا عجیب بود. گاهی در پایین، بیشتر از بالا احساس تنهایی می کرد. هنگام کار کسی با او حرف نمی زد. وقتی به خرید می رفت، هیکل کوچک حزن انگیزی بود که سبدش را به سختی می کشید و سعی می کرد کلاهش را در بادهای شدید بر سر نگه دارد. وقتی باران می بارید و خیسش می کرد، مردم بی توجه و با عجله از کنارش می گذشتند و این کارشان تنهایی اش را بزرگ تر می کرد. زمانی که شاهزاده سارا بود، با آن کت ها و کلاه های قشنگ و دیدنی، با صورتی شاد و درخشان و همراهی و مراقبت مریت در کالسکه می نشست و توجه مردم را به خود جلب می کرد. مردم به تماشایش می ایستادند و تا مدت ها نگاهش می کردند و لبخند می زدند. این روزها کسی به سارا نگاه نمی کرد. انگار هیچ کس او را نمی دید. قدش بلندتر شده بود و با آن لباس نازک و قدیمی، مشکوک به نظر می رسید. از لباس های گرم و گران بها خبری نبود و باید آنچه را که داشت، تا آنجا که می توانست، می پوشید. گاهی وقت ها که در ویترین یا آینه ی مغازه ها خودش را می دید، خنده اش می گرفت و گاهی سرخ می شد و لبش را گاز می گرفت و می دوید.