در قرآن، اسمِ بعضی پیامبران آمده است؛ اسمِ بعضی غیر پیامبران هم، چه صالح و چه طالح آمده است... صلحا عاشقِ حضرتِ باری هستند... اما حضرتِ حق، بعضی را خودش هم عاشق است... عاشقیِ خدا توفیر دارد با عاشقیِ ما... خدا عاشقی است که حتی دوست ندارد، اسمِ معشوقش را کسی بداند... به او می گوید، رجل! همین... مرد!... همین... می فرماید و جاءمن اقصی المدینه رجل یسعی... جای دیگر می فرماید و جاء رجل من اقصی المدینه یسعی، یعنی این دو تا رجل با هم فرق می کنند... یکی می آید موسای نبی را نجات می دهد... قوم بنی اسرائیل را در اصل نجات می دهد...
دیگری هم قومی را از عذات نجات می دهد... اسم ش چیست؟ اسم شان چیست؟ نمی دانیم... رجل است...
داستان حاضر، زندگی فردی به نام قیدار است. قیدار در مسیرهای بیابانی و جاده ها در چاپخانه ها و مسافرخانه ها به جوانمردی و مردانگی معروف است. او قصد دارد با دختری خطاکار به نام شهلا که توبه کرده است ازدواج کند. آن ها برای گرفتن اجازه از پدر شهلا که در تخت فولاد اصفهان دفن است، راهی سفر می شوند. آن ها در راه سرهنگی بدذات را می بینند که صفدر، دوست قیدار را که صاحب مسافرخانه است، مورد اذیت و آزار قرار می دهد. قیدار او را در بیابان گم و گور می کند و سپس، سربازان او را نیز از دست وی نجات می دهد. قیدار بعد از ماجراهایی، در خانه اسکان کرده و بعد از عقد کردن شهلا، صفدر و همسرش را به عنوان مهمان، به خانه خود دعوت می کند. در این هنگام، سرهنگ با حکم تیر برای بردن صفدر می آید و قیدار که حاضر نیست مهمان خود را به سرهنگ بسپرد، باعث به وجود آمدن ماجراهای غیرقابل پیش بینی می شود.