روزِ 18 خرداد سال 1380، سیدمحمد خاتمی برای دومین بار رئیس جمهور ایران شد. این بار جمع آرای او حتی از دوره ی قبل هم بیشتر بود، و برای کسانی که آن روزها در ایران زندگی می کردند و تصوری از آینده نداشتند، این توهم پدید آمده بود که دورانِ خاتمی ابدی است، و اصلاحاتش در ایران برگشت ناپذیر. در چنین روزی، سربازان اسرائیل و چریک های فلسطینی، چند روز بعد از اعلام آتش بس از طرفِ یاسر عرفات، در نوار غزه روی هم آتش گشودند. در این تبادل آتشِ سنگین، حداقل پانزده سرباز فلسطینی و سه سرباز اسرائیلی کشته و زخمی شدند. این جنگ شش ساعته، نتیجه ی بمب گذاری انتحاری یک فلسطینی در دیسکویی در تل آویو بود، که در نتیجه ی آن بیست و یک تن کشته شدند. یاسر عرفات، بلافاصله پس از این حمله ی انتحاری اعلام آتش بس یک طرفه کرد تا به اوضاع سروسامان دهد، و اسرائیلی ها با این که آتش بس را پذیرفته بودند، آرام نشدند و سعی کردند جور دیگری انتقام بگیرند: راه ورود کامیون های محتوی غذا و مواد سوختی را به کرانه ی باختری و نوار غزه مسدود، و مقرراتِ منع آمدوشد را به سخت ترین شکل اجرا کردند. اما این آتش بس دیری نپایید، تانک های اسرائیلی بی جهت روی مردم غیرنظامی که ایستاده بودند و رفت وآمد آن ها را تماشا می کردند، آتش گشودند، و نظامیان فلسطینی به حمله ی آنان پاسخ دادند. یاسر عرفات گفت که هر کاری از دستم برمی آمد برای توقف خشونت ها انجام داده ام، و آریل شارون هم گفت فعلاً به تنها چیزی که علاقه دارم عمل است، نه حرف. در همین روز بود که الخاندرو تولد و رئیس جمهور پرو شد. او توانست انتخابات را از رقیب کهنه کارش آلن گارسیا ببرد، غافل از آن که غیبت گارسیا از سطح اول سیاستِ پرو چهار سال بیشتر نخواهد پایید. تولدو که دانش آموخته ی هاروارد و کارمندِ پیشین بانک جهانی بود، به نظر بسیاری، تنها راه نجاتِ پرو از بحرانِ هولناک اقتصادی به شمار می رفت، اما تاریخ چیز دیگری را ثابت کرد. الخاندرو تولدو یکی از شانزده بچه ی خانواده ای فقیر در یکی از روستاهای آند بود که کودکی اش را به واکس زدن در خیابان ها گذراند، نمونه ای از داستانِ بچه های فقیری که راه های افتخار را یک شبه طی می کنند. تولدو پس از انتخاب شدن به مقامِ ریاست جمهوری، در سخنرانی اش اعلام کرد که آینده از همین امشب آغاز می شود، و نمی دانست که آینده ی او چهار سال بیشتر دوام نخواهد داشت، نمی دانست خصلت اصلی آینده بی رحمی و لگدمال کردن وعده های پیشینیان است. در همان لحظاتی که مردم پرو آرای شان را به صندوق می ریختند، بیماران مبتلا به سرطانِ خون در جهان به ادامه ی زندگی امیدوار شدند. داروی جدیدی به نام گلیوک، روی چهارده بیمار در امریکا آزمایش شد، و گراهام ریچاردز بهترین نتیجه را از این آزمایش گرفت. او که خانواده اش برای مراسم خاک سپاری اش آماده می شدند، با این آزمایش سلامت خود را بازیافت و به زندگی امریکایی دل انگیز خود بازگشت، زنده ماند تا روز را مثل برده کار کند و عصر را تا آخر شب پای تلویزیون بگذراند و از آزادیِ امریکایی اش لذت ببرد، آزادی یی که به قیمت سال ها جنگ برای حذفِ هر نوع محدودیتی به وجود آمده است، آزادی یی که چیزی نیست جز جوی خونی که از قبایل سرخ پوستی غرب میانه و جنوب سرچشمه گرفت، و هر از چندگاه با خون هایی که از ویتنام و شیلی و پاناما و افغانستان و عراق به آن سرازیر می کردند، رنگین تر و پرمایه تر می شد، و لابد روزی که یکی از دو کرانه ی این کشور به اقیانوسی بریزد رویایی امریکایی تحقق خواهد یافت. در همان حالی که خانواده ی ریچاردز بازگشت پدرشان را جشن می گرفتند، دولت کامبوج با بحران جدیدی مواجه شد. هر چند این بحران در قیاس با بحران خِمرهای سرخ چیز مهمی نبود، اما ضربه از جایی وارد شد که کسی فکرش را نمی کرد. ناظر سازمان جهانی محیط زیست، فساد دولتی را عامل بازدارنده ی اصلی در توقف قطع بی رویه ی درخت ها در کامبوج دانست. این گزارش در مجمع جهانی سازمان محیط زیست در توکیو ارائه شد، و جنجال بزرگی به پا کرد. ناظرِ محیط زیست اعلام کرد که بیش از یک ماه پیش گزارش خود را برای دولت کامبوج ارسال کرده، اما هیچ جوابی از آنان دریافت نکرده است، و نه تنها پی گیری های او ثمری نداشته، بلکه در آخرین مرحله ی پی گیری، یکی از مقامات کامبوج به او گفته که دولت برای چنین موضوع بی اهمیتی وقتش را تلف نمی کند. دولت کامبوج در واکنش به این سمینار، گزارش ناظر محیط زیست را از بیخ و بُن دروغ و فاقد سندیت خواند. در همان حین جشنی به مناسبت یک صدمین سال اختراع لامپ برقی در کالیفرنیا برگزار شد. صد سال پیش از آن روز، در سال 1901، کمپانی شلبی الکتریک نخستین سری لامپ های برقی را که تامس ادیسون اختراع کرده بود، تولید انبوه کرد و به بازار فرستاد. از آن سری، هنوز یک لامپ وجود دارد، یک چراغ که در طول آخرین قرنِ هزاره ی دوم از تمام حوادث جان سالم به در برده و به عصر ما رسیده، چراغی که ناظرِ عظیم ترین کشتارهای تاریخ بشر و شگفت انگیزترین نمونه های جنون و توحش بوده و بخشی از وقایع هولناک ترین قرن تاریخ بشر زیرِ نور آن رخ داده است. در همان روز یونس، جوان سی ساله ای در یکی از روستاهای عراق، کلاشنیکفش را روی دوش انداخت، سوار موتور شد و به منزل پدرزنش رفت، و همسر بیست و چهارساله اش را همراهِ تمام اعضای خانواده به قتل رساند. یونس به روابط همسرش با پزشک روستا پی برده بود، و می خواست او را بکشد که دختر به خانه ی پدری اش فرار کرد، و به این ترتیب خانواده ی بی گناهش را هم به تیغِ جنون مرد سپرد. آقای صاد با خود گفت: یعنی این ها همه به هم ربط دارند؟ و چون جوابی نیافت، حرفش را با صدای بلند تکرار کرد.