سبد خرید شما خالی است.
آهسته آهسته از پله ها رفت بالا. در را باز کرد. می دانست که او تنهاست. تنهای تنها. اما نه. با صحنه ای روبرو شد که برایش غیرقابل تصور بود. حیرت زده بر جای ایستاد. آن دو هم در همان حالت خشکشان زد خواست فریاد بکشد: خجالت بکشید! خواست بگوید واقعا که! خواست... اما به جای این حرف ها گفت: "شب نشینی در جهنم رو خوندین؟"