زندگی نامه
یرواند آبراهامیان به سال 1320خ./1940م. در تهران دیده به جهان گشود. وی تا سال 1330خ./1950م. در این شهر به تحصیل پرداخت و سپس در10 سالگی برای ادامه تحصیل راهی انگلستان شد. آبراهامیان در سال 1342خ./1963م. از دانشگاه آکسفورد درجه کارشناسی ارشد گرفت و در سال 1348خ./1969م. موفق به اخذ مدرک دکتری از دانشگاه کلمبیا گردید. وی سپس مشغول تدریس تاریخ ایران در دانشگاه های پرینستون و آکسفورد شد و هم اکنون نیز استاد تاریخ عمومی، به ویژه تاریخ اروپای جدید و جهان سوم، در کالج باروک دانشگاه نیویورک است.
نویسنده کتاب ایران بین دو انقلاب از نوجوانی به حزب توده گرایش پیدا کرد. هرچند برخی معتقدند وی گرایش های چپ گرایانة خود را همچنان حفظ کرده است اما در واقع همچون بسیاری از چپ گرایان ایرانی بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در گرایش های فکری خویش تجدید نظر اساسی نمود و به سوی مبانی اندیشه غرب متمایل شده است.
مهمترین اثر آبراهامیان کتاب «ایران بین دو انقلاب» است که مجموعه ای از مقاله های وی به حساب می آید که پیش از آن در نشریات مختلف به چاپ رسیده است. نویسنده این اثر سال های دوران کهولت را در آمریکا سپری می کند.
نقد و نظر دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران
تحولات سیاسی و اجتماعی ایران از دوران مشروطه به بعد، از جمله مسائلی است که توسط کثیری از پژوهشگران داخلی و خارجی، از زوایای گوناگون، مورد بررسی واقع شده است. در این راستا یرواند آبراهامیان نیز در کتاب خویش تحت عنوان «ایران بین دو انقلاب؛ از مشروطه تا انقلاب اسلامی» به بررسی این دوره از حیات سیاسی و اجتماعی مردم ایران پرداخته است. وی در پیشگفتار کتاب، آن را چنین معرفی می کند: «اثر حاضر به تحلیل مبانی اجتماعی سیاست در ایران با تأکید بر چگونگی تحول تدریجی شکل آن به واسطه توسعه اجتماعی- اقتصادی، از اوان انقلاب مشروطه در اواخر قرن سیزدهم تا پیروزی انقلاب اسلامی در بهمن 1357 پرداخته است.»
البته این که نویسنده محترم تا چه حد توانسته است به تحلیل تحولات سیاسی و اجتماعی ایران در این برهه بپردازد، مسئله ای است که در یک نگاه نقادانه به کتاب حاضر، می توان بدان پاسخ گفت.
آبراهامیان کتاب خویش را در سه بخش کلی تحت عناوین: «زمینه تاریخی»، «سیاست برخوردهای اجتماعی» و «ایران معاصر» تدوین کرده است که تلاش خواهیم کرد با مروری بر این بخش ها، به بررسی محتوای آن ها بپردازیم.
نویسنده محترم در نخستین بخش از این کتاب، با نقب زدن به زیرساخت های جامعه ایران در قرن سیزدهم، تلاش می کند تا مقدمه ای تحلیلی برای پاسخ گویی به دلایل وقوع تحولات بعدی در این جامعه فراهم آورد، اما در همین ابتدا، مشاهده برخی مطالب غیرمنطبق بر واقعیات تاریخی، خواننده را به تأمل وا می دارد.
آبراهامیان با اشاره به ادعای سیدعلی محمد شیرازی مبنی بر بابیت، از گرد آمدن بسیاری پیروان پیشین شیخ احمد احسائی- بنیان گذار فرقه شیخیه- حول او سخن می گوید و می افزاید: «[او] از نیاز به اصلاحات اجتماعی بویژه ریشه کن کردن فساد در طبقات بالای اجتماع، پاکسازی روحانیون ناصالح، حمایت قانونی از تجار، مشروعیت ربا، و بهبود وضع زنان سخن راند.» (ص15)
برای ارزیابی آن چه نویسنده بیان می کند باید به این نکته توجه داشت که در مذهب تشیع به عنوان فرهنگ حاکم بر قاطبه مردم ایران، اندیشه مهدویت با اعتقادات قلبی جامعه درهم آمیخته است و ظهور مهدی موعود، آغاز اصلاحات اساسی و بنیادین در تمامی ارکان و شئون جامعه خواهد بود؛ به گونه ای که هیچ ظلم و جور و فسادی پس از آن به چشم نخواهد خورد. بنابراین، هنگامی که سیدعلی محمدشیرازی خود را باب امام زمان و سپس منجی موعود معرفی کرد، آن بخش از توده مردم که فریب این ادعای کذبش را خوردند، برمبنای تصور کلی خود از ظهور منجی، حرکت وی را آغاز اصلاحاتی همه جانبه و عمیق به حساب آوردند. اگر آقای آبراهامیان مبنای نگارش مطالب خود درباره این حرکت را، تصورات و آرزوهای عده ای از فریب خوردگان راه افتاده به دنبال مدعی مهدویت بگذارد، توصیفات وی را از جنبش بابیه می توان پذیرفت، اما اگر نگاهی محققانه و عالمانه به آثار و مکتوبات برجای مانده از این مدعی که بیانگر ماهیت مرام عرضه شده توسط وی است، مدنظر باشد، آن گاه باید از نویسنده محترم پرسید که از کدام بخش از این آثار و مکتوبات، چنان استنتاجی کرده است. به عبارت دیگر، آنان که فریب باب را خورده بودند، چون وی را همان مهدی موعود و مصلح و منجی آخرالزمان، و از بین برنده تمام ظلم ها و ستم ها و انحرافات و پلشتی ها در تمامی زمینه های سیاسی، اقتصادی، تصور می کردند وارد درگیری هایی با حکومت مرکزی شدند، به این امید که به دوران وعده داده شده پس از ظهور منجی، دست یابند. اما چون باب از حقانیتی برخوردار نبود، صرفاً شورش هایی به وقوع پیوست که فرجامی در پی نداشت و حرکت جمعیت فریب خورده به صورت یک فرقه وابسته به انگلیس و سپس آمریکا، ادامه یافت. حال این سؤال مطرح است که آقای آبراهامیان به عنوان یک محقق- و نه یک معتقد به باب در همان زمان با تصورات خاص خود- با استناد به کدام بخش از مکتوبات باب، این فرد و ادعاهای وی را به عنوان منبع اصلاحات اجتماعی و سیاسی معرفی می نماید؟
این در حالی است که تقلید ناشیانه باب از متون اصیل اسلامی مانند قرآن و نیز ادعیه، موجب گشته است تا حتی بخش هایی از مکتوبات برجای مانده از وی، به دلیل اغلاط فاحش در زمینه صرف و نحو فاقد معنا و مفهوم مشخص باشد. همچنین، علاقه این مدعی دروغین به علوم غریبه و رمزآلود، موجب ورود انبوهی از عقاید و تفکرات فرقه های گوناگون مانند نقطویان به این مسلک گردیده و آن را مشحون از خرافات گردانیده است. از طرفی با توجه به این نکته که سیدعلی محمد شیرازی خود را به سرعت به مرحله الوهیت و خدایی ارتقای مقام داد و نیز اطرافیانش را به القابی چون قدوس، عظیم، دیان، حجت ، اسم الله الاصدق و امثالهم ملقب ساخت، می توان تصور کرد چنان چه اینان موفق به کسب قدرت می شدند، به دلیل تصوری که از خود داشتند، نگاهشان به جامعه و توده مردم چگونه بود و چه رفتاری را در پیش می گرفتند. حال این که چگونه با چنین افکار و عقاید و روحیاتی، می توان مدعی اصلاحات سیاسی و اجتماعی توسط این فرقه شد، سؤالی است که آقای ابراهامیان باید به آن پاسخ دهد.
نویسنده محترم در ادامه این مبحث نیز نویسنده محترم در بیان وقایع تاریخی، دچار اشتباهاتی شده است: « جای تعجب نیست که پیام وی، هم خصومت دستگاه حاکم و هم حمایت ناراضیانی از میان کسبه و پیشه وران، روحانیان جزء، و حتی روستاییان را جلب کرد. حکومت در سال 1229 هراسان از رشد سریع جنبش- بویژه در کنارة خزر- باب را اعدام کرد و به تصفیة خونین بابیها پرداخت. »(ص16) واقعیت آن است که آن چه پس از حدود سه سال مدارا با باب و پیروانش موجب شد تا امیرکبیر تصمیم به اعدام وی بگیرد، صرفاً پیام باب و گرویدن عده ای به او نبود- آن چه از جمله منقول برمی آید- بلکه شورش های گسترده بابیان در آمل، قزوین، زنجان، و نی ریز فارس بود که کشور را دستخوش بحران ساخت. بعد از اعدام باب نیز - که در سال 1266 ه.ق صورت گرفت- آن چه موجب سرکوب بابیان گردید، اقدام آن ها به ترور ناصرالدین شاه در سال 1268 ه.ق به رهبری ملاعلی ترشیزی ملقب به «جناب عظیم» بود که البته ناکام ماند، اما خشم حکومت را علیه بابیان برانگیخت.
نکته دیگری که باید به آن اشاره کرد، ایجاد دودستگی در این فرقه است. برخلاف آن چه آقای آبراهامیان نگاشته است، سرکوب بابیان را نمی توان عامل اصلی و بلافصل ایجاد این انشعاب به شمار آورد، کما این که نظر نویسنده محترم درباره میرزا حسینعلی بهاءالله به عنوان «جانشین برگزیده باب» (ص16) از واقعیت تاریخی برخوردار نیست. در حقیقت، باب مدتی قبل از اعدام خویش، میرزا یحیی- برادر کوچکتر میرزاحسینعلی را که ملقب به «صبح ازل» بود- به جانشینی خود برگزید و اصل این مکتوب- یا به اصصلاح بابیان، «لوح» صادره- در یکی از منابع این فرقه به نام «رساله قسمتی از الواح خط نقطه ی اولی و آقاسیدحسین کاتب» موجود است، ترجمه بخشی از این «لوح» بدین شرح است: «این کتاب از خدای مهیمن قیوم است به سوی خدای مهیمن قیوم، بگو همه آغازها از خداست. بگو بازگشت همه به خداست. این کتابی است از علی قبل نبیل (علی قبل نبیل لقب سیدعلی محمد شیرازی است؛ زیرا به زعم وی محمد از نظر حروف ابجد معادل 92 و برابر عددی نبیل است و چون علی قبل از محمد است لذا می توان گفت علی قبل نبیل) ذکر کرده است خداوند برای جهانیان، به سوی آن کس که اسمش مطابق است با نام وحید (از نظر حروف ابجد یحیی و وحید هر دو برابر 28 می باشند) بگو همه از نقطه بیان [کتاب باب] آغاز می شوند، به درستی که ای همنام وحید، پس حافظ باشی برآنچه که نازل شده در بیان و امر کن بر آن، به درستی که تو در راه حق بزرگی هستی.» (به نقل از: سیدمحمدباقر نجفی، بهائیان، ص290-289) با صدور این حکم جانشینی برای صبح ازل، میرزا حسینعلی بهاءالله نیز ابتدا سر بر اطاعت برادر کوچکتر خود می نهد و به عنوان پیشکار مشغول خدمت به وی می گردد. این وضعیت حتی تا بعد از تبعید این دو به بغداد نیز ادامه دارد، اما در آن جا یکی از مأموران سرویس اطلاعاتی انگلیس به نام «هاتریا مانکچی» با بهاءالله ملاقات می کند که در پی آن، رفتارهای وی دچار تغییر می گردد و به سبب اعتراض برخی از اطرافیان صبح ازل، ناگزیر راهی مناطق سلیمانیه می گردد؛ و دو سالی را در آن نواحی می گذراند تا دوباره به وی اجازه بازگشت داده می شود. وی مجدداً اظهار سرسپردگی به برادر کوچکتر و تبعیت از وی می نماید، اما پس از مدتی مجدداً ادعاهایش را از سرمی گیرد و هوادارانی برای خود می یابد که درگیری و زد و خورد میان آن ها و برادرش، سرانجام دو دستگی این فرقه را به دنبال دارد. بهاءالله با اقامت در عکا، ارتباطات خود را با انگلیس گسترش می دهد و مسلک بهائیت را پایه گذاری می نماید که در حقیقت چیزی جز یک ابزار در دست استعمار بریتانیا نبود. همین مختصر کافی است تا نقایص و اشتباهات نویسنده محترم را راجع به این فرقه دریافت.
نگاه آقای آبراهامیان به تأثیر غرب بر ایران و نیز نقش روشنفکران در سیر تحولات کشورمان در اواخر قرن سیزدهم، از دیگر مسائلی است که جای تأمل دارد. وی می نویسد: «تأثیر غرب طی نیمه دوم قرن سیزدهم از دو طریق، جداگانه به رابطه سست دولت قاجار و جامعه ایران خلل وارد آورد. نخست، نفوذ غرب، بویژه، نفوذ اقتصادی اش بازار را تهدید کرد و از این رهگذر بتدریج علائق تجاری مناطق پراکنده را واداشت تا در یک طبقه متوسط فرامنطقه ای که برای نخستین بار به نارضایی مشترک خویش آگاه بود، فراهم آیند... دوم، تماس با غرب، بویژه تماس عقیدتی از طریق نهادهای نوین آموزشی، مفاهیم جدید، آرزوهای جدید، مشاغل جدید، و مآلاً طبقه متوسط شغلی جدیدی موسوم به روشنفکران پدید آورد. جهان بینی این روشنفکران دارای تحصیلات نوین با جهان بینی روشنفکران سابق درباری تفاوت اساسی داشت. آنان، نه به حق الهی پادشاهان که به حقوق سلب ناشدنی انسان معتقد بودند، نه از مزایای استبداد سلطنتی و محافظه کاری سیاسی، بلکه از اصول لیبرالیسم، ناسیونالیسم و حتی سوسیالیسم دفاع می کردند.» (ص46) توضیحاتی که در ادامه این مطلب اضافه شده نیز عمدتاً شرح و بسط نکات مندرج در آن است؛ لذا جای خالی برخی موضوعات مهم را پر نمی کند. برمبنای آن چه آقای آبراهامیان نگاشته، نفوذ اقتصادی انگلیس در ایران، روند و روالی طبیعی طی کرده است، ولو آن که واکنش هایی را نیز در میان طبقه متوسط ایجاد کرده باشد، اما این تمام ماجرا نیست؛ غربی ها، به ویژه انگلیسی ها، برای نفوذ اقتصادی در مشرق زمین و از جمله ایران، از کلیه شیوه های ضدانسانی و ضداخلاقی نیز بهره گرفتند. بنا به نظریه خانم «ابولغد» تا قبل از حضور اروپاییان در این سوی کره زمین، هرچهار بازیگر اصلی تجارت در شرق (چینی ها، هندیان، ایرانیان و اعراب) حضور و نقش یکدیگر را پس از قرن ها دادو ستد به رسمیت شناخته بودند، اما «دریانوردان اروپایی که بتدریج در نیمه دوم قرن پانزدهم با دور زدن آفریقا وارد آبهای شرق می شدند، با خود نظامی گری در دریا را نیز وارد این آبها نمودند... قدرتهای اروپایی از همان ابتدای حضور خود در شرق به قدرتهای محلی با دید خصم نگریسته و به آنان حمله ور شدند... در یک کلام، اگر از دید تجار و دریانوردان هندی، چینی، عرب یا ایرانی، فعالین یا بازیگران دیگر صحنه تجارت بین الملل، رقیب محسوب می شدند، از دید اروپاییان، دیگران رقیب به شمار نمی آمدند بلکه دشمن نظامی بودند... بنابراین بحث فقط این نبود که غربیان از قرن چهاردهم به تدریج وارد شرق شدند، بلکه نکته اساسی تر این بود که «بازیکنان» جدید با خود قوانین جدید نیز وارد میدان می کردند... قوانین جدید بازی عبارت بودند از میلیتاریزه کردن حمل و نقل دریایی از یکسو و سعی در تسلط بر دیگران و نهایتاً بیرون راندن آنان از صحنه از سوی دیگر.» (صادق زیباکلام، ماچگونه ما شدیم، تهران، انتشارات روزنه، 1384، صفحات 328 الی 331)
علاوه بر بهره گیری از تسلیحات نظامی و آتشین در پیشبرد اهداف و مقاصد اقتصادی، اروپاییان، به ویژه انگلیسی ها، از به کارگیری سلاح رشوه نیز غفلت نداشتند؛ البته باید گفت کارآمدی این سلاح برای آن ها از سلاح های آتشین به هیچ وجه کمتر نبود. آن ها با استفاده از همین سلاح توانستند در طول دوران قاجار و نیز دوران پهلوی، قراردادهای استعماری فراوانی با دولت ایران منعقد سازند و منافع ملی ایرانیان را به تاراج ببرند. آقای آبراهامیان در کتاب خویش، تمایلی به ورود به این مباحث نداشته و با مسکوت گذاردن آن ها، بخش مهمی از مسائل مربوط به نفوذ اقتصادی غرب در ایران را ناگفته باقی گذارده است.
نگاه نویسنده محترم به جریان روشنفکری و روشنفکران نیز، بسیط، ناقص و یکجانبه است. به طور کلی، روشنفکران طیف وسیعی از نیروهای تحصیل کرده و آشنا به علوم و موضوعات روز را شامل می شوند که از اواخر دوران فتحعلی شاه شروع به شکل گیری کردند، اما فارغ از یکایک مصادیق، جریان روشنفکری در کشور ما با بیماری خودباختگی و مرعوبیت در مقابل فرهنگ و تمدن غربی، متولد شد و به همین دلیل ویژگی، کارکرد آن در راستای منافع ملی ایرانیان قرار نداشت، به ویژه آن که مصادیق بارزی از این جریان، گذشته از بیماری ذاتی اش، مبتلا به مفاسد اقتصادی و رشوه گیری در قبال خوش خدمتی به انگلیس یا دیگر کشورهای غربی بودند. نمونه بارز آن، میرزا ملکم خان ناظم الدوله است که اتفاقاً مورد توجه آقای آبراهامیان نیز واقع گردیده و به عنوان یکی از شاخصه های جریان روشنفکری در آن برهه، توضیحاتی پیرامون وی ارائه گردیده است. ملکم خان گرچه با انتشار روزنامه «قانون» و نگارش مقالاتی در مدح و ستایش استقرار قانون و نظم در کشور، نام خود را به عنوان یکی از نخستین طرفداران استقرار حکومت مبتنی بر قانون در کشور به ثبت رسانیده، اما با مشارکت در انعقاد قرارداد رویتر که چیزی جز فروختن وطن به بیگانگان در قبال اخذ مقداری رشوه نبوده، شخصیت واقعی اش را برملا ساخته است. اعتمادالسلطنه در کتاب خاطرات خود در این باره می نویسد: «پنجاه هزار لیره میرزا حسین خان صدراعظم گرفته، همینطورها هم میرزا ملکم خان، بیست هزار لیره حاجی محسن خان معین الملک، بیست هزار لیره منیرالدوله، مبلغی هم اقبال الملک، مبلغی هم مردم دیگر که دست اندرکار بوده اند، مختصر قریب دویست هزار لیره تعارف داده است و صدهزار لیره هم خرج کرده» (ابراهیم تیموری، عصر بی خبری یا 50 سال استبداد در ایران، تاریخ امتیازات در ایران، تهران، انتشارات اقبال، چاپ سوم، 1357، ص107)
این سخن البته بدان معنا نیست که کلیه کسانی که در زمره روشنفکران می توان شمرد، همسان و همرنگ با ملکم خان بوده اند، کما این که جمله روحانیون نیز از سنخ میرزای شیرازی و ملاعلی کنی و امثالهم نبوده اند، اما هنگامی که آقای آبراهامیان چنین توصیفی از روشنفکران به دست می دهد که «روشنفکران گاهی با شاه برضد روحانیت، گاهی با روحانیت بر ضد شاه، زمانی با شاه بر ضد قدرتهای استعماری متحد می شدند» (ص57) باید به ایشان خاطرنشان ساخت که یک وجه از عملکردهای روشنفکران را از قلم انداخته و آن اتحاد برخی از آنان با استعمار و نیز استبداد علیه ملت و کشور خویش است.
روایت آبراهامیان از ماجرای گریبایدوف نیز حاوی نکته ای است که جا دارد اشاره ای به آن صورت گیرد. وی پس از بیان اعزام گریبایدوف به عنوان سفیر روسیه به تهران و رفتار ناشایست وی و همراهانش با مردم می نویسد: «... به افرادش دستور داد برای «رها ساختن» مسیحیان سابق که اکنون برده های مسلمانان بودند، واردخانه های مردم شوند. نتیجه این اعمال، تعجب آور نبود. در حالی که مجتهدی اعلام داشت مسلمانان موظف اند از برده های مسلمان محافظت کنند، جماعت عظیمی از بازار راه افتاد و در جلو اقامتگاه هیأت نمایندگی روسیه گرد آمد...» (ص66) این روایت به لحاظ آن که سخن از وظیفه مسلمانان مبنی بر حفاظت از برده های خود در ماجرای منتهی به قتل گریبایدوف به میان می آورد، روایتی منحصر به فرد از واقعه مزبور به شمار می آید.
همان گونه که در منابع تاریخی گوناگون آمده است، گریبایدوف به عنوان وزیر مختار روسیه به تهران فرستاده شد. وی یکی از اولویت های کاری خود را بازگرداندن اسیران جنگی و پناهندگان طبق مواد 13و14 و 15 عهدنامه ترکمانچای به روسیه قرار داد؛ لذا پس از ورود او به ایران، تعدادی از این گونه افراد- اعم از مرد یا زن گرجی و ایروانی - به وی پناه بردند تا به موطن خویش بازگردند، اما ماجرایی که به قتل وی منتهی شد - طبق آن چه سعید نفیسی نگاشته است - مربوط به دو زن ارمنی بود که «همسر ایرانیان شده و از ایشان فرزند داشتند و در خانه الله یارخان آصف الدوله می زیستند». نفیسی در کتاب خویش به این نکته اشاره دارد که حتی برخی از دیگر زنان گرجی که همسر ایرانی داشتند و از آنان صاحب فرزند بودند نیز، بازگشت به سرزمین خود را ترجیح دادند و به گریبایدوف پیوستند، اما در مورد این دو زن مسئله فرق می کرد؛ «گریبایدوف فرستاده بود ایشان را به زور از خانه شوهر بیرون آورده و به سفارت برده بودند.» (سعید نفیسی، تاریخ اجتماعی و سیاسی ایران در دوره معاصر، تهران، انتشارات اهورا، 1384، ص655) بنابراین در ماجرای مزبور اساساً بحث برده داری و محافظت از برده های مسلمانان مطرح نبود، بلکه دو زن مزبور، همسر قانونی و شرعی دو ایرانی بودند که خود تمایل به ادامه حضور در ایران نزد همسران خود داشتند. براین اساس دعوت میرزا مسیح استرآبادی از مردم برای دفاع از نوامیس مسلمانان بود و نه برده های آنان. کما این که در مورد زنانی که به میل خود قصد بازگشت به گرجستان را داشتند، چنین ماجرایی روی نداد؛ لذا باید گفت گریبایدوف – برخلاف آن چه آقای آبراهامیان قصد القایش را دارد- مبارزه با برده داری،- بلکه به جرم تجاوز به حریم خانواده مسلمانان به قتل رسید.
تحلیل نویسنده محترم از دوران ده ساله ای که به کودتای سوم اسفند 1299 و قدرت یابی رضاخان در کشور می گردد نیز با کاستی هایی مواجه است. به طور کلی در این برهه به دلیل ضعف مفرط حکومت مرکزی و فعالیت گروه ها و سازمان های مختلف، کشور درگیر مسائل حاد سیاسی می گردد، و آثار و تبعات بین المللی و منطقه ای جنگ جهانی اول را نیز بر تحولات داخلی ایران باید در نظر داشت. آقای آبراهامیان اگرچه به مسائل متعددی در ارتباط با این دوران اشاره دارد، اما در مجموع باید گفت از پرداختن به نقش واقعی انگلیس در شکل دهی به روند وقایع، به ویژه کودتای رضاخان، حتی المقدور پرهیز کرده است. وی پس از تشریح وضعیت بحرانی کشور در خلال سال های جنگ جهانی اول و پس از آن، ناگهان می نویسد: «در میانه بحران، کلنل (سرهنگ) رضاخان، افسر چهل و دوساله ای از یک خانواده گمنام نظامی و ترک زبان در مازندران که مدارج نظامی را طی کرده و به فرماندهی بریگاد قزاق در قزوین رسیده بود، نیروی تقریباً سه هزار نفره خود را به سوی تهران حرکت داد. پیش از حرکت احتمالاً با افسران انگلیسی در قزوین مشورت کرد و از آنان برای افرادش مهمات، آذوقه و مواجب گرفت... رضاخان با کسب حمایت افسران ژاندارمری و مشاوران نظامی انگلیسی، در شب سوم اسفند وارد تهران شد، شصت تنی از رجال طراز اول را دستگیر کرد، به شاه اطمینان داد که کودتا برای نجات سلطنت از خطر انقلاب انجام می گیرد، و درخواست کرد که سیدضیاء به نخست وزیری منصوب شود.» (ص106)
آقای آبراهامیان به گونه ای به این نظامی پرداخته است که گویا حداکثر نقش انگلیسی ها در این ماجرا، «احتمالاً» مشورت و اعطای مقادیری مهمات و آذوقه به نیروهای رضاخان و در نهایت اعلام حمایت از حرکت وی به سمت تهران بوده است؛ به این ترتیب نقش اصلی و محوری آن ها در برنامه ریزی برای انجام این کودتا و به قدرت رساندن فردی سرسپرده که مقدرات کشور را جهت تأمین منافع انگلیس در دست بگیرد، در زیر سکوتی سنگین پنهان می ماند و خوانندگان کتاب، به ویژه جوانان، از وقوف بر بخش مهمی از تاریخ کشورشان محروم می مانند.
اما برای پی بردن به حقایق تاریخی در آن برهه، باید به این نکته توجه داشت که ایران در آن هنگام از سه جنبه دارای اهمیت اساسی برای انگلیس بود: 1- همسایگی با هندوستان، که بدین لحاظ می توانست به عنوان سپر حفاظتی این مستعمره گرانبها برای انگلیسی ها عمل کند. همین مسئله در طول قریب به یک سده، به مهمترین عامل جهت تنظیم روابط انگلیس با دولت ایران تبدیل گردیده و رقابت سخت و سنگین آن با روسیه را بر حفظ و تحکیم موقعیت خود در ایران، موجب شده بود. 2- انعقاد قرارداد دارسی و کشف نفت در ایران، پارامتر مهم دیگری بود که اهمیت این سرزمین را برای انگلیسی ها دوچندان ساخت، به ویژه پس از تغییر سوخت ناوگان عظیم دریایی انگلیس از زغال سنگ به نفت و توسعه پالایشگاه آبادان که منابع هنگفت نفت تصفیه شده ایران را به ثمن بخس نصیب استعمارگران می ساخت، حضور در این منطقه برای انگلیسی ها به حدی اهمیت یافت که حاضر شدند طی قرارداد 1915، منطقه بی طرف و حائل میان مناطق نفوذ روس و انگلیس را به روس ها واگذار کنند و در مقابل، تسلط آن ها بر بخش جنوبی سرزمین ایران، بیش از پیش تثبیت گردد. 3- اهمیت دیگر ایران برای انگلیس هنگامی رخ نمود که در پی وقوع انقلاب سوسیالیستی در روسیه، آن ها در صدد کشیدن یک دیوار آهنین به دور حکومت سوسیالیستی برآمدند و ایران بخش مهمی از این سد و دیوار را تشکیل می داد. در همین حال، نکته بسیار مهم، خالی شدن سرزمین ایران از رقیب دیرینه انگلیس بود؛ لذا استعمارگران با توجه به اهمیت این سرزمین برای خود و نیز وقوع شرایط جدید بین المللی، تصمیم به تسلط همه جانبه بر کشور ما گرفتند. در این چارچوب، ابتدا لرد کرزن - وزیر امور خارجه انگلیس - با تنظیم و تحمیل قرارداد 1919 در صدد تحقق این خواسته استعماری برآمد و همچون همیشه از ابزار رشوه و تطمیع برای پیشبرد اهداف چپاولگرانه لندن بهره گرفته شد؛ البته مخالفت سیدحسن مدرس و دیگر نیروهای پای بند به منافع ملی کشور از تصویب این قرارداد در مجلس و رسمیت یافتن آن جلوگیری به عمل آورد. پذیرش این شکست اگرچه برای کرزن، بسیار سخت و تحمل ناپذیر بود و لجوجانه بر پیگیری قرارداد اصرار می ورزید، اما با تعویض سرپرسی کاکس- وزیر مختار هم رأی کرزن- و انتصاب هرمان نورمن، طرح دیگری برای سلطه انگلیس بر ایران از سوی ادوین مونتاگ- وزیر امور هندوستان- و لرد چلمسفورد- نایب السلطنه هند- ریخته شد که همان به قدرت رساندن یک دیکتاتور در ایران بود و در چارچوب همین طرح مسئله برکشیدن رضاخان در دستور کار دستگاه دیپلماسی و نظامی انگلیس قرار گرفت. این اقدام البته از جزئیات بسیاری برخوردار است که امکان بیانش در این مقال نیست، لاجرم به گوشه هایی از آن اشاره می شود. بدین منظور ابتدا باید وضعیت نظامی انگلیس را در ایران پس از صدور دستور دولت انقلابی شوروی مبنی بر خروج نیروهای نظامی روسیه از ایران، در نظر داشته باشیم. این زمان، انگلیسی ها علاوه بر نیروهایی که در منطقه نفوذ خود در جنوب ایران داشتند، یک نیروی نظامی در شمال ایران- که اینک از قوای روس ها خالی شده بود- نیز تشکیل دادند که «نورپرفورس» نامیده می شد. فرماندهی این نیروها ابتدا با ژنرال دانسترویل بود که بعد ژنرال آیرونساید جانشین وی شد. از طرف دیگر، با خروج روس ها از ایران، قوای قزاق ایرانی که تا پیش از این در اختیار روس ها بود، به دست انگلیسی ها افتاد، هرچند فرماندهی آن همچنان با یک افسر روسی ضدبلشویک به نام استاروسلسکی بود.
آقای آبراهامیان در بخشی از مطالب خود درباره این دوران می نویسد: «ارتش سرخ مختصر نیرویی در انزلی پیاده کرد تا هم فشار انگلیس را که به قفقاز اسلحه می فرستاد، سد کند و هم جنگلی ها را در برابر حکومت طرفدار انگلستان در تهران تقویت نماید.» (ص 103) بدین ترتیب وی تحرکات انگلیس را صرفاً محدود به ارسال اسلحه به قفقاز کرده است، حال آن که مسئله بسیار فراتر از این بود. انگلیسی ها پس از تشکیل نورپرفورس، تلاش می کنند تا راه خود را از طرف رشد و انزلی به سمت باکو و منطقه قفقاز باز کنند که با مقاومت نیروهای میرزا کوچک خان- نه به دلیل حمایت از دولت شوروی، بلکه به منظور صیانت از استقلال ملی ایران زمین و مقابله با قوای نظامی اشغالگر- مواجه می شوند، اما سرانجام قوای نظامی انگلیس به همراه نیروهای قزاق در اواسط سال 1298 مقاومت نیروهای جنگلی را می شکنند و به سمت قفقاز حرکت می کنند، دولت سوسیالیستی شائومیان در باکو را برمی اندازند و به جای آن حکومت دست نشانده مساوات را مستقر می سازند. این در حالی بود که آنها در تهران نیز تمام توان خود را بر تصویب و اجرای قرارداد 1919 گذارده بودند و طرحی بسیار بزرگ را برای منطقه ای به وسعت ایران و قفقاز در سر می پروراندند. دولت بلشویکی شوروی که تحرکات وسیع نظامی و سیاسی انگلیس را در قفقاز زیر نظر داشت، سرانجام با اعزام ارتش سرخ، انگلیسی ها را از این منطقه بیرون کرد و دولت دست نشانده آن ها را نیز برچید و سپس بخشی از نیروهای خود را در اردیبهشت 1299 راهی بندر انزلی کرد. این اقدام شوروی ها در واقع پیامی جدی به انگلیسی ها بود که پا را از محدوده خود یعنی مرزهای ایران فراتر نگذارند. البته همان طور که آقای آبراهامیان نیز بیان داشته، در این زمان با تأسیس حزب کمونیست ایران در انزلی، ائتلافی بین آنها و نهضت جنگل صورت می گیرد، اما با نگاهی به سیر وقایع بعدی باید گفت عدم پای بندی نیروهای حزب کمونیست به تعهدات خود و اقدامات قدرت طلبانه آنها مرتباً به تنش های جدی میان این دو گروه دامن می زد و در نهایت پس از آغاز گفتگوها میان دولت های شوروی و انگلیس برای عقد توافقنامه اقتصادی و نیز اعزام مشاورالملک انصاری از سوی مشیرالدوله به مسکو برای مذاکره در مورد یک معاهده مودت، نهضت جنگل مورد بی مهری بلشویکها قرار گرفت و انواع توطئه ها علیه میرزا کوچک خان نیز از سوی کمونیست ها تدارک دیده شد. (ر.ک.به: خسرو شاکری، میلاد زخم؛ جنبش جنگل و جمهوری شوروی سوسیالیستی ایران، ترجمه شهریار خواجیان، تهران، نشر اختران، 1386، فصل...)
بنابراین برخلاف ادعای آقای آبراهامیان در کتاب خود مبنی بر این که «در اواخر سال 1299 جمهوری شوروی سوسیالیستی در رشت- با پشتیبانی ارتش سرخ- آماده می شد تا با حدود 1500 نفر نیروی چریکی اش متشکل از جنگلی ها، کردها، ارامنه و آذربایجانیها به سوی تهران حرکت کند» (ص105)، بلشویک های حاکم بر مسکو نه تنها در اندیشه هجوم به تهران و اشغال آن نبودند تا ارتش سرخ را به حمایت از چنین تهاجمی بگمارند، بلکه هرگونه اقدامی در این زمینه را نیز کاملاً نفی می کردند. اما نکته مهمی که نویسنده محترم از بیان آن خودداری ورزیده، این که انگلیسی ها در همان حال که مذاکرات خود با فرستاده مسکو را در لندن ادامه می دادند و نیز از گفتگوهای میان نماینده اعزامی ایران به مسکو با دولت بلشویکی اطلاع داشتند، با عقب نشینی های حساب شده خود از گیلان به فضاسازی در مورد خطر قریب الوقوع هجوم بلشویک های ایرانی با حمایت ارتش سرخ به سمت پایتخت ادامه می دادند و از این طریق ترس و وحشت در دل سیاستمداران و مردم می پراکندند؛ چرا که در اجرای طرح خود برای روی کار آوردن یک دیکتاتور، سخت به این فضا نیاز داشتند. در قالب چنین فضایی بود که انگلیسی ها فشار بر احمدشاه را برای تغییر استاروسلسکی آغاز کردند و سرانجام نورمن - وزیر مختار- و آیرونساید- فرمانده نیروهای شمال- طی یک نامه مشترک، ضربه آخر را وارد ساختند: «دیگر اعتبار و کمکی در کار نخواهد بود مگر سرهنگ استاروسلسکی و افسرانش از لشکر قزاق کنار گذاشته شوند.» (خسرو شاکری، میلاد زخم، ص353) در چنین شرایطی که شاه خود را به شدت در معرض تهاجم بلشویک ها تصور می کرد، سرانجام تسلیم خواسته مقامات انگلیسی شد و حکم به برکناری فرمانده مورد اعتمادش داد. بلافاصله پس از وی سرهنگ دوم اسمایس- افسر اطلاعاتی سفارت انگلیس و نورپرفورس- نظارت بر نیروی قزاق را عهده دار می شود و سردار همایون که از لیاقت و کفایتی برخوردار نبود اسماً به فرماندهی این نیرو منصوب می گردد. در این حال، با فراهم آمدن شرایط، رضاخان میرپنج که پیش از این توسط اردشیرجی ریپورتر شناسایی و به آیرونساید معرفی شده است (ر.ک به: ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، جلد دوم: جستارهایی از تاریخ معاصر ایران، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، تهران، انتشارات اطلاعات، 1370، ص160-143) آماده انجام کاری می گردد که انگلیسی ها را به همان اهداف قرارداد شکست خورده 1919، البته از راهی دیگر، می رساند.
بنابراین، نه «احتمالاً» بلکه به یقین رضاخان با آیرونساید در نزدیکی قزوین ملاقات کرد و حتی بالاتر این که دقیقاً در چارچوب برنامه های آنها حرکت کرد. به نوشته سیروس غنی، «آیرونساید به اسمایس دستور داد: «به همایون مرخصی بده تا برود به سرکشی املاکش» و با این تصمیم اختیار کامل قزاقها به دست رضاخان افتاد.» (سیروس غنی، ایران برآمدن رضاخان برافتادن قاجار و نقش انگلیسیها، ترجمه حسن کامشاد، تهران، انتشارات نیلوفر، چاپ سوم، 1380، ص172) از طرفی آیرونساید نیز در خاطراتش از دیدار با رضاخان و آخرین توصیه های خود به وی سخن گفته است: «به او گفتم که پیشنهاد کرده ام وی را آزاد بگذارند و از او خواستم به من قول دهد هنگام خروج اقدامی علیه من انجام ندهد. به او هشدار دادم اگر چنین کند، چاره ای نخواهم داشت جز آن که او را باز دارم و به او حمله کنم... همچنین به او گفتم که نه خود اقدام خشنی برای برکناری شاه انجام دهد و نه اجازه آن را بدهد. وی در هر دوی این موارد قول جدی داد که مطابق خواست من عمل کند.»
آقای آبراهامیان با بیان این که سیدضیاء «به عنوان اصلاح طلبی مستقل شهرت داشت»، انتصاب وی به نخست وزیری را نیز براساس درخواست رضاخان از احمدشاه عنوان می دارد.(ص106) حال آن که نخست وزیری وی نیز از سوی انگلیس که طراحی و هدایت کلی یک برنامه همه جانبه را برعهده داشت صورت گرفت: «نام سیدضیاء ابتدا بر اثر طرفداری در بست و بی چون و چرایش از وثوق و قرارداد 1919 انگلیس و ایران بر سر زبانها افتاد. پاداش حمایت او از وثوق مأموریتی در باکو در زمستان 1298 و شرکت در کنفرانس قفقاز و آذربایجان به نمایندگی ایران و عقدپیمانی بازرگانی بود... شش سال وفاداری بی دریغ به منافع بریتانیا در ایران او را با پاره ای از کارمندان سفارت انگلیس آشنا ساخته بود.» (سیروس غنی، همان، ص174) در واقع انگلیسی ها خیلی پیش از آن که رضاخان میرپنج را مورد شناسایی قرار دهند، سیدضیاءالدین طباطبایی را به خوبی می شناختند و از آنجا که در طرح کودتای خود، به دو عنصر سیاسی و نظامی نیاز داشتند، سیدضیاء را به عنوان عامل سیاسی خود در این برنامه در نظر گرفتند؛ لذا برخلاف آن چه آقای آبراهامیان در کتابش به تصویر می کشد، نخست وزیری سیدضیاء نه به واسطه پیشنهاد رضاخان به عنوان یک شخصیت مستقل و مقتدر، بلکه به دلیل خدمات مستمر وی به انگلیسی ها تحقق یافت.
امضای پیمان مودت با شوروی از یک سو و لغو رسمی قرارداد 1919 با انگلیس از سوی دیگر، دو اقدامی است که نویسنده محترم برای نشان دادن استقلال عمل کودتاگران، به آن اشاره کرده است، اما باید توجه داشت که اقدام برای تدوین پیمان مودت میان ایران و شوروی از زمان نخست وزیری مشیرالدوله در اواسط سال 1299 آغاز شده و در طول چندماه به مرحله نهایی خود رسیده بود. (ر.ک. به: خسرو شاکری، میلاد زخم، فصل 13: مذاکرات سه گانه ی مسکو، لندن، تهران) اساساً امضای این پیمان در هفتم اسفندماه 1299 توسط سیدضیاء، یعنی تنها 4 روز پس از کودتا، خود گویای این واقعیت است که تمامی کارها و مذاکرات لازم برای نهایی شدن این پیمان صورت گرفته بود و نخست وزیر کودتا، بی آن که کوچکترین سهم و نقشی در طراحی و تکمیل آن داشته باشد، صرفاً امضای خود را بر پای آن نهاد. اعلام فسخ قرارداد 1919 نیز در حقیقت مهر ابطال بر یک قرارداد از رده خارج بود و نه تنها هیچ نشانی از استقلال رأی دولت کودتایی نداشت، بلکه سرپوشی بر عملکرد واقعی این دولت در جهت تحقق محتوای آن قرارداد بود که طبعاً رضایت انگلیسی ها را نیز به همراه داشت: «سیدضیاء هرگز پنهان نداشته بود که طرفدار پابرجای سیاست بریتانیا در ایران است و قصد دارد حمایت خود را پی گیرد. و لابد به نومن گفته بود که نمی تواند جلو معاهده ایران و شوروی را بگیرد و برای آن که نخست وزیر مؤثری باشد نمی تواند قرارداد 1919 را بپذیرد... نرمن بعداً دلیل آورد که قرارداد چه تصویب بشود چه نشود، سیدضیاء قصد دارد مفاد آن را به اجرا گذارد.» (سیروس غنی، ایران برآمدن رضاخان برافتادن قاجارها و نقش انگلیسی ها، ص177)
آقای ابراهامیان درباره نهضت جنگل در این برهه نیز مسائلی را مطرح می سازد که از دقت کافی برخوردار نیست: « چریکهای مذهبی به محض این که دریافتند شوروی اکنون طرفدار حکومت مرکزی است و شایعاتی به گوششان خورد که رادیکالها قصد کشتن میرزا کوچک خان را دارند، واکنش شدیدی نشان دادند. آنان حیدرخان را کشتند، حزب کمونیست را غیرقانونی اعلام کردند، احسان الله خان را واداشتند همراه ارتش سرخ بگریزد، و با تلاش برای کشتن خالو قربان، رزمندگان کرد را به صلح با حکومت مرکزی ترغیب کردند.(ص108)
نویسنده محترم یقیناً به این نکته توجه دارد که پس از امضای پیمان مودت در اسفند 1299، شوروی ها در پی بیرون رفتن نیروهای نظامی انگلیس اقدام به خارج کردن نیروهای خود از ایران کردند و بنابراین، حزب کمونیست ایران و اعضای آن، مهمترین پشتوانه خود را از دست دادند. در همین حال در ابتدای سال 1300 دو شخصیت از شوروی به ایران وارد شدند؛ یکی روتشتاین بود که سمت سفارت شوروی ها را برعهده داشت و در صدد برقراری روابط دوستانه میان دو دولت بود. دیگری حیدرخان عمواوغلی- دبیر کل حزب کمونیست ایران - بود که تجدید حیات دولت انقلابی سوسیالیستی را در گیلان در سر می پروراند؛ بنابراین در حالی که دولت شوروی، ایجاد آرامش در روابط با تهران را دنبال می کرد، اقدامات حیدرخان تأثیراتی دقیقاً معکوس بر این روند می گذاشت. مرداد سال 1330 با تلاش های حیدرخان برای تجدید ائتلاف با جنگلی ها، مجدداً تشکیل دولت جدید جمهوری شوروی ایران در گیلان اعلام گردید، اما احسان الله خان به دلیل حمله غیرمجاز به تنکابن، از این دولت کنار گذاشته شد. (خسرو شاکری، میلاد زخم، ص408) منزوی شدن وی- که البته عنصری مشکوک و ماجراجو به شمار می آمد- مسئله ای بود که حیدرخان و حزب کمونیست نیز در آن نقش داشتند و صرفاً بر عهده میرزا کوچک خان قرار نداشت. عزیمت احسان الله خان به باکو نیز کاملاً در چارچوب سیاست های روتشتاین و طبق هماهنگی با وی صورت گرفت، کما این که در زمینه پیوستن خالوقربان به نیروهای دولتی نیز نباید نقش سیاست های کلان شوروی و توصیه های نماینده سیاسی آن را نادیده گرفت: «احسان و خالوقربان بلافاصله با «پیشنهاد روتشتاین، وزیر مختار شوروی، که کلانتروف حامل آن بود، موافقت کردند... در 4و5 آبان، احسان در دیداری محرمانه با «کوپال»، افسر قزاق، به وی گفت که «مجبور» بود به باکو برود. اما در حقیقت این روتشتاین بود که به تهران پیشنهاد کرده بود «مانع خروج انقلابیون از ایران نشود. به این ترتیب، یک گروه از اینان انزلی را در 16 آبان ترک کردند و هرگز هم باز نگشتند... خالو قربان، برعکس، موافقت کرد که به همراه افرادش تسلیم وزیر جنگ شود. وی این تسلیم را با «طرح قتل خود» توسط کوچک خان در ملاسرا مرتبط و موجه دانست.» (خسرو شاکری، میلاد زخم، ص420) بدیهی است آنچه خالوقربان در این زمینه بیان داشته، چیزی جز یک توجیه ناموجه برای خیانت بزرگی که انجام داد، نیست کما این که اگر چنین توجیهی پذیرفته باشد، خیلی پیش از آن، میرزا کوچک خان که هدف طرح ترور خالو قربان در تابستان 1299 قرار گرفت(همان، ص318) می بایست خود را به قوای قزاق تسلیم می کرد.
اما درباره ماجرای کشته شدن حیدرخان، باید آن را از موضوعات مبهم این دوران به شمار آورد. این درست است که هنگام حضور حیدرخان در ملاسرا در 6 مهر 1300 و در زمان مذاکره وی به همراه خالو قربان با میرزا کوچک خان خانه محل مذاکرات به آتش کشیده شد و حیدرخان هدف تیراندازی قرار گرفت و سپس در حالی که از سوی نیروهای میرزا دستگیر شده و در خانه ای محبوس بود، کشته شد، اما به این واقعیت باید توجه داشت که در آن هنگام، یعنی زمانی که شوروی ها به دلیل در پیش گرفتن سیاست روابط حسنه با تهران، انقلابیون گیلان را تحت فشار قرار داده بودند و از طرف دیگر قوای قزاق نیز در آستانه هجومی سنگین به این نیروها بود، کشتن حیدرخان – که به هر حال نفوذی در میان برخی نیروهای انقلابی در گیلان داشت- نه تنها نفعی برای میرزا نداشت بلکه چه بسا موجب تضعیف موقعیت وی در برابر قوای دولتی می شد. در واقع کشتن حیدرخان تنها در صورتی می توانست توجیه منطقی برای میرزا داشته باشد که وی قصد مصالحه با رضاخان را در سر داشت، اما از آنجا که علی رغم زمینه های مناسبی که بدین منظور فراهم آمد، میرزا هرگز حاضر به معامله بر سر اعتقادات خویش و منافع ملی ایرانیان نشد، فرض مزبور به سرعت رنگ می بازد. اما در این میان با دقت نظر در اوضاع سیاسی آن هنگام می توان این نکته را دریافت که شوروی ها از کشته شدن حیدرخان بسیار متنفع می شدند، چرا که یک عامل مخل روابط آن ها با تهران به شمار می رفت. دکتر خسرو شاکری در کتاب خویش به نام «میلاد زخم»، مسئله ای را در این زمینه مطرح می سازد که جای تأمل دارد: «در تابستان 1921 (1300)، لنین یک تروریست بلشویک با تجربه و مورد علاقه ی خود را به نام ترپتروسیان، که نام مستعارش کامو بود، به عنوان «نماینده تجاری» روسیه ی شوروی در ایران منصوب کرد. این انتصاب، در اوج تلاش های روتشتاین برای پایان دادن به جنبش انقلابی، حکایت از آن داشت که یک طرح نابودی دیگر در شرف تکوین است. کامو به خاطر عملیات متهورانه ی موفق خود شناخته شده بود، و لنین همیشه وی را به سری ترین مأموریت های تروریستی اعزام می کرد.» دکتر شاکری سپس با نگاهی به آن چه در واقعه ملاسرا روی داد، چنین نتیجه می گیرد: «البته مهمترین عنصر این معما این است که هر دو طرف درگیر در واقعه ی ملاسرا ادعا می کردند که در زمان برگزاری جلسه ای در یک خانه مورد حمله قرار گرفته بودند. هر دو طرف متهم به توطئه علیه دیگری می شدند. با توجه به شرح بلومکین و نیز «طرح روسیه» در ایجاد کمیته ی آزادی بخش ایران، شرایط غیرعادی حضور کامو در ایران در آن زمان؛ خروج وی پس از مرگ کوچک خان، و پایان کار اسرارآمیز خود او، منطقی است پرسیده شود که آیا وی عملاً به ایران اعزام شده بود تا نقشه ای را مشابه آنچه به بلومکین داده شده بود به اجرا گذارد. اگر پاسخ مثبت باشد، توضیح آن ساده خواهد بود که چرا هر دو طرف دیگری را به نابودی خود متهم می کردند. آنان ناآگاه از طرح روسیه که در بالا ذکر آن رفت، احتمالاً زیرآتش طرف سومی قرار گرفتند و جاداشت آقای آبراهامیان نیز در اظهارنظر پیرامون این مسئله، دقت بیشتری در جوانب امر ملحوظ می داشتند.
در کتاب «ایران بین دو انقلاب»، «پشتیبانی چشمگیر مردم کشور» به عنوان عامل دست یابی رضاخان به سلطنت عنوان شده است: «هرچند رضاخان قدرت خود را در اصل بر ارتش استوار ساخت، بدون پشتیبانی چشمگیر مردم کشور نمی توانست بدان گونه صلح آمیز و قانونی بر تخت سلطنت جلوس کند. وی بدون این حمایت مردمی، شاید می توانست کودتای نظامی دیگری صورت دهد اما نمی توانست تغییر سلسله سلطنتی را قانونی سازد.» (ص108) بی آن که خواسته باشیم برای روشن شدن مسائل وارد جزئیات وقایع و حوادث آن دوران و نیز ساختار سیاسی جامعه و نقش احزاب و گروه های سیاسی و فرهنگی مختلف شویم و مداخلات بیگانگان را در امور داخلی ایران تشریح کنیم- که بحث بسیار مفصلی خواهد بود- این نکته را خاطرنشان می سازیم که ابتدای روی کار آمدن رضاخان پس از کودتای سوم اسفند 1299، جامعه به طور اعم بر سر یک دوراهی قضاوت درباره او قرار گرفت. از یک سو نقش انگلیس در این کودتا از چشم مردم پنهان نبود، به ویژه آن که سیدضیاء الدین طباطبایی به عنوان یک «انگلوفیل رسوا» بلافاصله نخست وزیری را عهده دار شد و سکان دولت را به دست گرفت. در آن حال، البته رضاخان چهره ای ناشناخته و گمنام بود که مردم و حتی غالب سیاسیون نیز شناختی از وی نداشتند. اما به هر حال، قرار گرفتن وی در کنار سیدضیاء و نیز مشارکت جدی اش در کودتایی که انگلیسی ها آن را تدارک دیده بودند، شک و تردید جامعه را نسبت به این شخصیت تازه به دوران رسیده، برمی انگیخت، اما از سوی دیگر، اقدامات اولیه ای که پس از کودتا در جهت ایجاد آرامش و نیز استقرار نظم و امنیت در شهرها و مناطق مختلف صورت گرفت، با توجه به ناهنجاری ها و ناامنی های گسترده ای که پیش از آن در کشور به چشم می خورد (فارغ از علل و عوامل آن) نقطه امیدی در دل مردم برای بهبود وضعیت کلی کشور ایجاد کرد.
...