سرانجام زمان آزادی گروگان ها فرارسید. دنیا در تب وتاب بود و همه ی میکروفون ها و دوربین ها به سمت ایران. روی پلکان هواپیمای الجزایری در نقطه ای دوردست و حفاظت شده در فرودگاه مهرآباد ایستاده بودم. فهرست اسامی ۵۲ گروگان آمریکایی را در دست داشتم و یک مسئول الجزایری نیز در کنارم بود. گروگان ها یک به یک از کنارمان رد می شدند و نام شان را روی فهرست نشان می دادند و همان مسئول علامتی کنار نام شان می زد.
مطلع نیستم گروگان ها در دوره ی نگهداری شان به تلویزیون یا روزنامه دسترسی داشتند یا نه. در این صورت باید چهره ام برای شان آشنا می بود. روشن بود که مردم آمریکا با نام و مسئولیتم [در مقام مسئول و هماهنگ کننده ی کارگروه آزادسازی گروگان ها در دولت شهید رجایی] آشنایی کامل دارند و این را از سیل نامه هایی فهمیدم که بعد از آزادی گروگان ها از نقاط مختلف آمریکا دریافت کردم. بروس لینگن، کاردار سفارت که در محل وزارت خارجه نگهداری می شد، اما مرا به خوبی می شناخت. به هرحال او در شرایط بهتری بود و چه بسا اطلاعاتی بیش از دیگران از روند ماجرا و دست اندکاران آن داشت و روزنامه هایی به دستش می رسید. یک بار هم مرا در محل نگهداری در وزارت خارجه دیده و شاید خاطره ای از آن دیدار در ذهن داشت. او هنگام بالارفتن از پله های هواپیما و عبور از کنارم، تمام قد رو به من ایستاد و با احترام کامل دست داد و گفت: «نمی دانم چطور باید از شما تشکر کنم، آقای عزیزی!»