سبد خرید شما خالی است.
«قصر تاریک و خاموش بود، انگار صد سال بود که کسی آن جا زندگی نمی کرد. بلیندا با گریه و فریاد دیو را صدا زد و هیچ جوابی نیامد. همه جا را گشت و با ناامیدی به باغ رفت و دیو را دید که زیر بوته ی گل سرخ، میان خارها، خس خس می کرد. کنارش زانو زد، صدای قلبش را شنید که هنوز ضربان داشت، اما کم...»
این کتاب پر از قصه است؛ قصه ی دختر بداقبال و بخت خوابیده اش، قصه ی دیو و بوته ی گل سرخش، افسانه ی جادوگری که دختر فراری اش را نفرین کرده...
عاقبت قصه های غم انگیز چه می شود؟ آیا بخت دختر بداقبال با او سازگار می شود؟ آیا دیو خوش قلب قصه زنده می ماند؟
فکر می کنی پایان همه ی افسانه ها خوش است؟ بخوان تا خودت ببینی!