موجودات فانی بر سرزمین میراجی حکومت می کنند، اما موجودات افسانه ای هنوز در بیابان های وحشی اطراف و مناطق دورافتاده ی میراجی پرسه می زنند و حتی شایعه شده است که جن ها جایی در این سرزمین جادو می کنند. برای انسان ها این جا سرزمینی بی رحم است، به خصوص برای فقرا، یتیمان و زنان؛ و «امانی» هرسه ی این هاست. او تیراندازی ماهر است، اما هنوز نتوانسته به هدفی خارج از «داست واک» شلیک کند و راه فراری از این شهر بیابد، شهری کوچک در سرزمین میراجی که او در آن محکوم به مرگ یا ازدواج اجباری است.
امانی به دنبال راه فرار است و پسر مرموزی که هنگام مسابقه ی تیراندازی با او آشنا می شود، این فرصت را به او می دهد؛ پسری که شاید فرشته ی نجات او باشد. امانی هیچ وقت تصور نمی کرد که همراه با یک فراری تحت تعقیب و سوار بر اسبی افسانه ای از داست واک بگریزد و به دل بیابان بزند، بیابانی که پیش از آن، فکر می کرد آن را خوب می شناسد...
در بیابان است که امانی حقایقی باورنکردنی را درباره ی خودش کشف می کند و در بیابان است که عشق سرزده از راه می رسد...