کتاب دختری که رهایش کردی

ناشر: میلکان
تاریخ نشر: 1402
تعداد صفحه: 472
شابک: 978-600-7845-82-0
قطع کتاب: رقعی
نوع جلد: شومیز
وزن: 517 گرم
رتبه فروش: #1820 (مشاهده پرفروش ترین ها)
موجودی:
در حال حاضر این کتاب در سایت عرضه نشده است.
خریداران به همراه این کتاب، موارد زیر را نیز سفارش داده اند
مرور کتاب
درباره مولف کتاب دختری که رهایش کردی

جوجو مویز یک رمان نویس انگلیسی است. مویز در دانشگاه سلطنتی هالووی لندن تحصیل کرده است. و موفق به کسب کمک هزینه تحصیلی برای تحصیل در رشته ی روزنامه نگاری در دانشگاه سیتی شد و سپس به مدت 10 سال به طور مستقل کار کرد. در سال 2001 او رمان نویس تمام وقت شد. رمان "میوه خارجی" در انجمن رمان نویسان رمانتیک (RNA) عنوان رمان رمانتیک سال 2004 را به دست آورد. او با چارلز آرتور روزنامه نگار ازدواج کرده و سه فرزند دارد.

درباره کتاب دختری که رهایش کردی

داستان کتاب دختری که رهایش کردی نوشتۀ جوجو مویز، درباره یک نقاشی مربوط به دوران جنگ جهانی اول است. این اثر دو زندگی، دو انسان، دو کشور و دو سرنوشت را به هم ربط داده است. داستان درباره ی دو زن با برخی ویژگی های مشابه است که یکی از آن ها به نام سوفی در زمان اشغال فرانسه مجبور است از خانواده اش در نبود شوهر در مقابل نازی ها محافظت کند و دیگری لیو نام دارد که در لندن زندگی می کند. شوهر لیو قبل از فوت به وی یک تابلوی نقاشی هدیه می دهد که نمایی از یک زن و مربوط به یک قرن قبل بوده که در جریان جنگ از فرانسه به انگلستان منتقل شده است.

این کتاب یکی از کتاب های محبوب جوجو مویز بوده که به اعتقاد برخی منتقدان، از سایر کتاب های او زیباتر و غنی تر است. مویز در این رمان با بهره گیری از خاطرات و حوادث دوران جنگ جهانی دوم، حال وهوای خاصی به خواننده داده و فضاسازی بسیار زیبایی را صورت می دهد؛ همچنین به گونه ای زیبا و نوآورانه، داستان خود را به صورت موازی در دو زمان متفاوت با بازه ی زمانی صدساله روایت می کند.

در بخشی از کتاب دختری که رهایش کردی می خوانیم

«بعد فهمیدم که همون جا می میرم و در حقیقت دیگه واقعا برام مهم نبود. همه ی بدنم از درد گر گرفته بود، پوستم از تب تیر می کشید، مفصل هام درد می کردن، و سرم سنگین بود. پارچه ی کرباس پشت کامیون بلند شد و باز شد. یه نگهبان بهم دستور داد که برم بیرون، به سختی می تونستم حرکت کنم اما اون منو مثل یه بچه ی سرکش، گرفت و هل داد بیرون. این قدر لاغر و سبک شده بودم که تقریبا راحت پرت شدم.

صبح مه آلودی بود، ولی از همون فاصله می تونستم یه حفاظ سیم خاردار و یه در بزرگ ببینم. بالای اون در نوشته شده بود: «استروهن» می دونستم اون چیه. یه نگهبان دیگه ازم خواست همون جا بمونم و بعد به طرف کیوسک نگهبانی رفت. اون جا با هم صحبت کردن، بعد یکی شون به بیرون خم شد و به من نگاه کرد. اون طرف ردیفی از آلونک های کارخونه بود. یه جای متروک بود با حال وهوای بدبختی که پوچی ازش می بارید. تو دو گوشه، دو برج دیده بانی با اتاقک قرار داشت و برای جلوگیری از فرار، اون جلو بود. اما اصلا جای نگرانی نبود. می دونی چه حسی داره وقتی خودتو به سرنوشتت می سپری؟ یه جورایی بهت خوشامد می گه.»

 

کتابهایی با موضوعات مشابه
از پدیدآورندگان این کتاب
مشاهده موارد مشابه بر اساس دسته بندی