داستان این کتاب در حقیقت در ادامه ی کتاب «آبنبات هل دار» است و این داستان را هم محسن راوی بازیگوش بجنوردی روایت می کند. در بخشی از این رمان نوجوانان می خوانیم: مامان با تعجب به من نگاه کرد. منتظر بود گوشی را از من بگیرد؛ اما خانمی که پشت خط بود، چنان مرا به حرف گرفته بود که نمی گذاشت گوشی را به کسی بدهم. فکر می کرد هنوز بچه ام و نمی فهمم که می خواهد از زیر زبانم راجع به خانواده مان حرف بکشد:
- بله... هنوز گوشی دستمه...! نه ماشین پاشین نداریم.... نه، متراژ خانه مان که نمیدانم؛ ولی خیلی بزرگه.... گفتم که اسمم محسنه...! بله...؟ نه، سوم راهنمایی ام.... هنوز که برام زوده، ایشالا سی سالگی؛ شایدم هیچ وقت...! بله می دونم شوخی کردین؛ منم شوخی کردم.... اتفاقاً منم شوخی کردم که شوخی کردم...! چشم، خیلی ببخشین. الان صداش می کنم.
گوشی را نگه داشتم و برای اینکه خانم پشت خط نفهمد مامان از صبح کنارم بوده است، الکی با صدای بلندی داد زدم: «مامان بیا تلفن!» اما مامان فوراً گوشی را از دستم گرفت و شروع کرد به حرف زدن. فکر می کردم آن خانم محترم که سر زمان داماد شدن با من شوخی کرده بود، از آشناهایی است که من او را نشناخته ام؛ اما او مرا می شناسد و قصد دارد سر به سرم بگذارد، ولی او ظاهراً برای خود مامان هم غریبه بود. وقتی یاد شوخی های رد و بدل شده افتادم، کمی نگران شدم. با خودم گفتم نکند من هم مزاحم تلفنی پیدا کرده ام و خودم خبر ندارم! نکند برایم خواستگار پیدا شده!
یادم آمد دو سه روز قبل توی صف نانوایی، برای یک پیرزن که نمی توانست توی صف بایستد، دو تا نان گرفتم و او هم گفت: «اوغل جان، تو چی خوب پسری هستی!» همان جا هم احساس کردم طور خاصی به من نگاه می کند. نکند با همان نگاه، یک دل نه صد دل، برای نوه اش عاشق من شده و مرا برای او زیر نظر گرفته است؟ نکند شماره تلفنم را از طریق نانوایی گیر آورده است؟