در سال 1374 کارگری داشتیم به اسم کرامت و او پدری داشت که حاجی می خواندیمش. بر سر راه جاده ای که می ساختیم، امامزاده و درخت چنار کهنسالی بود که حاجی نگران آسیب رسیدن به آنها بود. حاجی دو خر داشت که به قیمت بیست و نه هزار تومان به معتمدی مباشر فروخت. روزی با حاجی چای می خوردیم که درباره صحبت از امامزاده و درخت چنار آن نزدیکی شد و من برای اینکه ذهن حاجی را منحرف کنم گفتم: «خر تو چند فروختی حاجی؟» گفت: «خر سیاه دوازده تومن و کره خر سفیده هفده تومن.» گفتم: «ارزون فروختی حاجی. گمونم دو تایی روی هم پنجاه و هفت هشت تومنی بیارزن.» چند روز بعد بین حاجی و معتمدی دعوا شد. معتمدی می گفت: «مرد مؤمن خرها بیست و نه تومن می ارزن.» حاجی می گفت: «آخه کلاه بردار، تو بهتر قیمت خرو می دونی یا این مهندس که درسش رو خونده؟» داستان بالا یکی از خاطراتی است که توسط یک مهندس راه و ساختمان، در این مجلد رقعی گردآوری شده است. ایشان معتقد است که ما آدم ها بیست و پنج درصدی هستیم! در بهترین حالت، فقط بیست و پنج درصد از زندگی مان کار نیست و البته نمی توان گفت که بیست و پنج درصد، حتما زندگی است.