پیرزن همسایه فقط بلده همین آهنگ دریاچه ی قو رو یاد بده و بعد از اون دیگه خبری از عزیزم گفتن ها و صدای زنگ ها نخواهد بود.
واسه همین همه هوش و ذکاوتم رو به کار گرفتم و یه روز با سادیسم تمام، یواشکی چند صفحه از نت های آهنگ رو کش رفتم و تا جایی که می تونستم نت ها رو جابه جا کردم و از نو نوشتم و گذاشتمشون سر جاش.
اون لحظه صدایی تو گوشم داشت فریاد می کشید، فکر کنم روح چایکوفسکی بوده.
روز بعد و روزهای بعدش دختره دوباره اومد و شروع کرد به نواختن دریاچه ی قو. شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار می زدن، پیرزنه فقط جیغ می کشید، روح چایکوفسکی هم تو گور داشت می لرزید.
تنها کسی که این وسط لذت می برد، من بودم، چون می دونستم پیرزنه هوش و حواس درست و حسابی نداره که بفهمه نت ها دستکاری شدن.
همه چی داشت خوب پیش می رفت، هر روز صدای زنگ، هر روز «ممنونم عزیزم» و هر روز صدای پیانو بدتر از دیروز!
تا این که پیرزنه مرد، فکر کنم دق کرد؛ بعد از اون دیگه دختره رو ندیدم، ولی بیست سال بعد فهمیدم تو شهر مون کنسرت تک نوای پیانو گذاشته.
به سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش، دیگه نه لاغر بود نه عینکی، همه ی آهنگ ها رو هم با تسلط کامل زد تا این که رسید به آهنگ آخر که یهو دیدم همون نت های تقلبی من رو گذاشت روی پیانو، این بار علاوه بر روح چایکوفسکی به انضمام روح پیرزنه، تن خودمم داشت می لرزید؛ دریاچه ی قو رو به مضحکی هرچه تموم تر با نت های قلابی من اجرا کرد، وقتی که تموم شد سالن رفت رو هوا.
کل جمعیت ده دقیقه سر پا داشتن تشویقش می کردن، از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم آهنگ رو گفت، اما اسم اون آهنگ دریاچه ی قو نبود! اسمش شده بود وقتی که یک پسر بچه عاشق می شود.