این همه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی می کنند. بیدار می شوند و می خورند و می دوند و می خوابند. همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟ بابا گفت جوری زندگی کن که بعد از تو آدم ها تو را یادشان بیاید. تئاتر نونهالان گیلان اول شده بودم. بابا ماشین آقاجان را گرفته بود و مرا آورده بود خانه. لباس شیطان را از تنم درنیاورده بودم هنوز. شنل و شاخ و دمی که مامان درست کرده بود نمی گذاشت درست راه بروم. بابا برایم یک عروسک جایزه خریده بود. کله ی عروسک را کنده بودم. داشتم چشمش را از گردنش می آوردم بیرون. می خواستم بفهمم چرا وقتی می خوابانمش چشم هایش بسته می شود. بابا عروسک را گرفت و گذاشت کنار. مرا نشاند رو به روی خودش. گفت من کسی نشدم، اما تو و رامین باید بشوید. یادت می ماند؟ گفتم آره بابا، یادم می ماند. فردایش رفت و دیگر نیامد. چی از بابا به من رسید غیر از این حرف و چشم های سبزش؟ نیامد که ببیند حرفش زندگی مرا خراب کرده. خودش کسی نشد، من چرا باید می شدم؟
دنبال تو میدویدم. روی سرامیک های سرد و سفید سالن. در آن سکوت ترسناک هزارساله. هن وهن نفسهایم با هر گام بلندتر در گوشم تکرار می شد و گلویم را تلخ می کرد. بخش پروازهای خارجی آن طرف بود. امام نه، مهرآباد بود انگار. و سالن پروازش هی دورتر میشد. رسیدم به گیت. پشتت به من بود، اما شناختمت. کت نیلی ات تنت بود و چمدان به دست، منتظر و آرام ایستاده بودی. روشنی سالن به سفیدی می زد. فقط نور می دیدم و تو را. لکه ای نیلی روی سفیدی مطلق. صدایت زدم. راه افتادی و دور شدی. سر می خوردی روی سرامیک های سالن. دویدم. دستم را دراز کردم و دستت را گرفتم. برگشتی. دستت توی دستم ماند و هواپیما پرید. روی لبه ی خوابم هنوز. لبه ی زجرآور خوابیدن و بیدار ماندن که خمیازه های تمام نشدنی را در سلول های تنم نگه می دارد. چشم هایم را سخت باز می کنم تا زجر تمام شود. در نیمه باز کمد را جلوم می بینم و چراغ خواب خاموش را، روی میز کوچکی که پر از لیوان کثیف و یک ساعت خوابیده و چند کتاب است. کتاب های تو روی ملافه ی کنارم دست می کشم. نیستی. هیچ کس نیست. اینجا کجاست؟ چند سالم است؟ چندشنبه است؟ نمی دانم. حالم را ولی می دانم که بد است.