کتاب زندگی نامه رسمی استیو جابز نوشته والتر ایزاکسون از سوی سایت آمازون و روزنامه واشنگتن پست به عنوان پرفروش ترین کتاب سال 2011 معرفی شده است.
این کتاب داستان زندگی و شخصیت یک کارآفرین خلاق را به شما نشان می دهد که با کمالگرایی، نوآوری و آشتی دادن هنر و فناوری، سبب تحول در شش صنعت دنیا شد: کامپیوترهای شخصی، فیلم های انیمیشن، موسیقی، تلفن ها، تبلت ها و انتشارات دیجیتال.
نویسنده این کتاب می گوید: با وجود اینکه استیو جابز با او در تالیف این کتاب همکاری کرده اما از او خواسته تا هیچ کنترلی بر مطالبی که در این کتاب می نویسد نداشته باشد و حتی به استیو جابز اجازه خواندن کتاب را پیش از انتشار کتاب نداده است. بنابراین شما کتاب زندگی استیو جابز را در حالی خواهید خواند که خود او هم آن را نخوانده است.
در اوایل تابستان سال 2004، استیو جابز با من تماس گرفت. ما در طول این سال ها روابطی دوستانه و پراکنده با هم داشتیم که گاه گاهی شدت می گرفت، به خصوص زمانی که او قصد معرفی محصول جدیدی داشت و می خواست آن محصول تازه روی جلد مجله تایم ظاهر شود یا در CNN مطرح شود، چرا که من در این جاها کار می کردم. اما حالا که دیگر در هیچ کدام از این دو جا مشغول به کار نبودم، خبر چندانی از او نداشتم. ما کمی درباره مؤسسه آسپن، یعنی محل کار جدید من حرف زدیم و او را دعوت کردم در اردوی تابستانی ما در کلرادو سخنرانی کند. او گفت خوشحال می شود که بیاید اما نه اینکه روی صحنه برود. بلکه می خواست با هم قدم بزنیم و صحبت کنیم.
این قضیه کمی برایم عجیب بود. هنوز نمی دانستم که قدم زدن روش مورد علاقه او برای انجام گفتگویی جدی است. دست آخر معلوم شد که می خواهد من زندگی نامه اش را بنویسم. من به تازگی زندگی نامه بنجامین فرانکلین را منتشر کرده بودم و داشتم زندگی نامه آلبرت اینشتین را می نوشتم و واکنش اولیه ام این بود که با لحنی کمابیش طنزگونه بپرسم که آیا خودش را طبیعتاً نفر بعدی این سلسله آثار می داند. چون تصور می کردم هنوز در میانه دوره کاری پرنوسانی است و هنوز پستی و بلندی های زیادی در پیش رو دارد، با پیشنهادش مخالفت کردم. گفتم، الان نه. شاید ده یا بیست سال دیگر، وقتی بازنشسته شدی.
من جابز را از سال 1984 می شناختم، یعنی وقتی به منهتن آمد تا با سردبیران مجله تایم ناهار بخورد و به تعریف و تمجید از مکینتاش جدیدش بپردازد. او حتی همان موقع هم کج خلق بود و به یکی از خبرنگاران تایم حمله کرد که چرا مطلبی بیش از حد افشاگرانه نوشته و به او آسیب زده است. اما بعد از اینکه با او صحبت کردم، خودم را اسیر شور و حرارت گیرای او دیدم، درست همانند افراد بسیار زیادی که در طول سالیان سال چنین شده بودند. ما حتی بعد از اینکه از اپل اخراج شد، با هم در تماس بودیم. وقتی چیزی برای عرضه داشت، مثل رایانه نکست یا یکی از فیلم های پیکسار، ناگهان پرتوی لطفش بر من می تابید و مرا به یک رستوران سوشی در منهتن جنوبی می برد تا آن محصول را که به گمانش بهترین چیزی بود که تا آن زمان ساخته، به من معرفی کند. از او خوشم می آمد...