و هوالحی
با کمال شعف به اطلاع دوستان و آشنایان
می رساند که بهرام صادقی زنده است.
بله، زنده و حی و حاضر، همان طور که بود: بلند و باریک و با چشم های مهربان؛ اما زهرخندی بر لب. اصلاً شوخی کرده است، با همه ی ما. مگر از پس ۱۳۴۶ حتی از همان ۴۰، سال چاپ ملکوت، همین کارها را نمی کرد، با تو، یا با هر کس؟ پیغام می گذاشت که:حتماً حتماً ببینمت، کار واجبی است.
روز و ساعت و حتی جای دقیق وعده را هم متذکر شده بود: همان میز که سه کنج طرف راست فیروز است.
بعد هم نمی آمد، یک هفته ای هیچ جا نمی آمد، گاهی حتی ماهی هیچ کس نمی دیدش، به هرجا هم که سر می زدیم، بی فایده بود. بالاخره روزی در جایی پیدایش می شد. می خندید. گاهی حتی سر چهارراهی و به ناگهان درنگی می کرد، چیزی یادش آمده بود، می گفت: دو دقیقه همین جا باش، برمی گردم.
از خم کوچه که رد می شد، باز برمی گشت:جایی نروی،ها!
نمی آمد، می دانستیم که نمی آید، اما می ایستادیم، آنقدر که به قول خودش در سراسر حادثه.
برگرفته از: یادی از بهرام صادقی باغ در باغ
(مجموعه ی مقالات) هوشنگ گلشیری