سفر می کرد، مثلاً و هر بار به سرزمین دیگری می رفت: می رفت به مرکز لندن، با قطار می رفت به در و دشت، به قله ی کوهی می رفت که برف تا کمرش می رسید، یا به بزرگترین کلیسای جهان می رفت، ستونهای آن را می شمرد و توی چشم شمایل مسیح مصلوب خیره می شد. سفر می کرد. و چیزی که فهمیدنش خیلی سخت بود این بود که از کجا می دانست کلیسا یا برف یا ببر چه شکلی است منظورم این است که او هیچ وقت پایش را از این کشتی پایین نگذاشته بود، حتی یک بار. شوخی نبود، کاملاً درست بود. هیچ وقت پیاده نشده بود. حتی یک بار. و آن وقت طوری بود که انگار همه ی این چیزها را به چشم خودش دیده است. تو به نووه چنتو می گفتی یک بار رفته بودم پاریس و او اّزت می پرسید که مثلاً باغ فلان را دیده ای، یا فلان جا غذا خورده ای، همه چیز را می دانست. بِهِت می گفت: چیزی که توی پاریس دوست دارم این است که روی پُلِ پون نوف قدم بزنم و منتظر غروب خورشید بمانم و وقتی که کشتیهای تفریحی از آنجا می گذرند بایستم برایشان دست تکان بدهم.