این روزنگاری ها را، که دو دفتر بود، در کشو ی میز آبی رنگ خانه ام در نوفل لوشاتو بازیافتم.
هیچ یادم نیست چه وقت این ها را نوشته ام. ولی می دانم که چنین کاری را کرده ام، که نویسنده ی این ها من بوده ام. خط خودم را می شناسم، و به جزئیات آنچه شرح داده ام واقفم. مکان وقایع، ایستگاه راه آهن اُرسه ی، و مسیر و مسافتها یادم است، ولی خودم را در حال نوشتن این روزنگاری ها اصلاً به یاد ندارم؛ کی نوشته ام، در چه سالی و چه ساعتی از روز و در کدام خانه؟ نمی دانم.
معلوم نیست چطور توانسته ام چیزی را بنویسم که هنوز هم نمی دانم چه عنوانی برای آن انتخاب کنم. بازخوانیش هم هراسانم می کند. و اصلاً چطور توانسته ام این نوشته ها را سالها در آن خانه ی حومه ی شهر که مرتب دستخوش سیلابهای زمستان است به فراموشی بسپارم.
رمانِ درد یکی از چیزهایی است که در زندگیم اهمیتی بسیار دارد، و عنوانی چون نوشته فراخور آن نیست. خود را در برابر صفحاتی یافتم حاوی خطوطی منظم و کلماتی ریز که عجیب آرام بودند و عجیب بقاعده. نیز اینکه پریشانی اندیشه و احساس چنان بود که جرئت کلنجار رفتن با آن را از من سلب می کرد؛ و در همین خصوص است که خود را شرمنده ی ادبیات می دانم.