پدرم آخرین چمدانش را روی صندلیِ عقبِ مرسدس گذاشت و استارت زد.
بعد یک تپانچه درآورد و توی سینه ام شلیک کرد. من در باغچه ایستاده بودم و افتادم. سوراخِ گلوله بازِ باز شد و قلبم از قفسه ی سینه درآمد و وسطِ گُل ها افتاد. خون شَتَک زد از زخمِ بازم، بعد از چشم هایم، از گوش هایم، دهنم.
کادنس از خانواده ای قدیمی و متشخص است که عادت دارند همیشه بی نقص به نظر بیایند؛ حتی در چشم خودشان، حتی به قیمت پنهان کاری. عادتِ دیگرشان این است که همه ی تابستان ها، کل خانواده به جزیره ی شخصی شان می روند. بعد در تابستان پانزده حادثه ای رخ می دهد و کادنس حافظه اش را از دست می دهد. کسی از حادثه حرف نمی زند و رفتارِ همه از همیشه عجیب تر شده است. بعد تابستان شانزده اجازه نمی دهند کادنس به جزیره بیاید. تابستان هفده خانواده او را در جزیره می پذیرد، اما همه بیمار شده اند و خانه ی قدیمی و خاطره انگیزشان را کوبیده اند و خانه ای مدرن به جایش ساخته اند و کماکان هیچ کس حاضر نیست برایش تعریف کند چه بر سرش آمده. حتی دخترخاله ها و پسرخاله هایش که حاضر نشده بودند پس از آن حادثه و غیبت دراز با او هیچ ارتباطی برقرار کنند، الان طوری رفتار می کنند که انگار همه چیز بر روال سابق است.
ما دروغگو بودیم رُمانی پیچیده و مدرن با فضایی تعلیقی و پایان بندی بی نهایت غافل گیرانه است که بعید است به این آسانی فراموشش کنید. کتاب را بخوانید و اگر کسی پرسید پایانِ قصه چه می شود، مثل همه ی شخصیت های داستان دروغ بگویید.