چهارده داستان کوتاه با مضامین اجتماعی نگاهی دیگر به روابط آدم های خاکستری پیرامون ما تلخی های تاریک پیوندها و تندی گزنده با هم بودن ها بازخوانی روزمرگی ها زیر ذره بین نویسنده هر چه آدم ها را به هم می رساند و باز دور می کند.
داستان فرشته ها قصه ندارند بانو! چنین آغاز می شود: ننشسته و پر شالش بر شانه نیامده هنوز، می گوید: قصه منو نمی نویسی؟ می خندم آرام در عسلی چشمانش: فرشته ها قصه ندارن بانو. نرم و پُر ناز، پلک هایش را بر هم می نشاند: ندارن یا تو بلد نیستی و نشنیدی؟ کاش مجبور نبودم به حرف زدن و هر ثانیه را هزار بار زندگی می کردم پیش این نگاه اما به اختیار نیستم در پاسخ: داستان مال خاکه بانو، آسمون قراره فقط ببینه و بشنوه داستان آدمای زمینو ما داریم زندگیمونو بازی می کنیم، فرشته که تاریکی نداره، شب نمی شناسه، پس گره ای تو روزگارش نیست که من بخوام با کلمات بازش کنم. طره مشکی ریخته بر سفیدی صورتش را پشت گوش می دهد و نفسش را نه، عطر بیرون می ریزد: خوب می شناسی قواعد زمین و آسمونو می خواهم خوشحال شوم از این تعریف و خجالت زده، که می گوید: اما نمی فهمم چرا انقدر موندی تو این تیرگی ها و ...