در روزهای پر التهاب شروع جنگ تحمیلی و گسیل نیروهای نظامی و دواطلب جهت مقابله با ارتش بعثی. عده ای سرباز به همراه فرمانده شان به طور تصادفی و بر اثر گم کردن راه به محوطه ای نسبتاً پرت افتاده در جنوب می رسند که محل اکتشاف نفت است. این گروه هفده نفره مجبورند بیست و چهار ساعت در آن جا بمانند تا از مرکز به محل خط مقدم راهنمایی شوند. در این محوطه که به بوفاری مشهور است دختر هفده ساله ای با پدر خود مشغول به کار است . ماندن اجباری سربازها و آشنایی این پدر و دختر با گروه آنها در همان روزهای نخست جنگ تحمیلی خاطره ای است که حالا و پس از بیست و چندسال باز خوانی می شود. آن هم در قبرس (محلی که کافه ای قدیمی) در آنجا ست و دختر قصه سر از آنجا در آورده تا با همان سرباز پس از سالها دیداری داشته باشد. این حوادث منجر به اسلام آوردن سرباز مسیحی شده . و خاطره آن چند روز و ماجراهای بعدی از جزئیات دیگر این رمان است.