برخی رمان "عادت می کنیم" نوشته زویا پیرزاد را در حد شاهکار بالا بردند و عده ای هم حتی آن را رمان پاورقی ندانستند با این حال و به دلیل اینکه درباره این کتاب بسیار صحبت شده شاید نتوان نکته تازه ای درباره آن گفت، اما بد نیست یادداشت فرشته احمدی داستان نویس و منتقد را نیز درباره این کتاب را با هم بخوانیم. تحریریه قابیل
نه خیلی کمرنگ نه خیلی پررنگ
"عادت میکنیم" داستان حادثه نیست، داستان آدمها و روابط بین آنهاست. حادثههای کوچک و اتفاقهای گاهبهگاه را میشود چندین صفحه قبل از وقوعشان حدس زد. پس انتظار حادثه عجیبی را نداریم و منتظریم تا شخصیتهای محدود داستان، چیزی برای کشف و شهود و تعمق در اختیارمان بگذارند.
از همان چند سطر اول معلوم میشود که داستان راجع به زنی است که میداند ماشینش را چهطوری در یک وجب جا پارک کند (کاری نداشته باشید که ماشینش رنوست یا چی). پس از او شروع میکنیم، از آرزو شخصیت اصلی رمان.
آرزو؛ زنی با شخصیت قوی و مستقل، ظاهری مردانه و باطنی پر از مهر و عطوفت. زنی که به دیگران بیشتر از خودش اهمیت میدهد و هیچ فرصتی را برای انجام دادن اعمال نیکوکارانه از دست نمیدهد. خیلی آشناست، نه؟ توی سریالهای تلویزیونی این زن را زیاد دیدهایم. گاهی که مسنتر است نقشش را ژاله علو بازی می کند و وقتی جوان است و امروزیتر، فریبا متخصص. حتی وقتی راوی داستان از منظر دانای کل، درونیات آرزو را برایمان آشکار میکند، هیچ نیت کوچک بد و شریرانهای در ذهنش وول نمیزند. در همه کارهایش حد تعادل را رعایت میکند مثل ماتیکش که نارنجی است نه خیلی کمرنگ، نه خیلی پررنگ.
این کاراکتر در 28 صفحه اول کتاب (فصل اول) بهطور کامل معرفی و تمام میشود و تا پایان داستان از هیچ یک از حرفها یا حرکاتش متعجب نمی شویم چون فصل اول، علامت سوالی راجع به او برایمان باقی نگذاشته، شاید هم چنین شخصیتی جایی برای بسط دادن بیشتر ندارد. در حالی که (یک مقایسه کوچک) در رمان ابلومف با آدمی طرف می شویم که در عین تنلش بودن و بیکارگی مفرطش می شود 500 صفحه راجع به او حرف ، آرزو در 28 صفحه تمام می شود.
ماهمنیر؛ راجع به مادر آرزو هم، فصل اول به اندازهای اطلاعات به ما میدهد که با اندکی تخیل بقیه جنبههای او را حدس بزنیم. قیافه، آرایش صورت، لباس پوشیدن و... همه و همه قابل تصوراند. زنی که به اصل و نسب و ثروت اشخاص اهمیت میدهد و برای آدمهای طبقات پایین، تره خرد نمیکند، همه باید در بست در خدمتش باشند، انگشتان کشیده و بازیکی دارد، خوشپوش است و... و اگر جمیله شیخی هنوز هم بود، انصافا نقشش را خوب بازی میکرد.
شیرین؛ دوست آرزو قابل مکثتر است یا لااقل به خاطر تاکیدی که نویسنده به چشمهای سبز و ریزش دارد، جایی در ذهنمان را برای او نگه میداریم. اما تا پایان داستان، چشمهای پلنگوارش به هیچکاری نمیآیند و حتی یک کار بد خیلی کوچک انجام نمیدهد. نویسنده و شخصیتهای دیگر رمان بارها اعلام میکنند که شیرین از مردها بدش میآید اما دیالوگها و حرکات شیرین چنین چیزی را نشان نمیدهند. در صفحههای 100 و 101 کتاب، چند دیالوگ شیرین باعث میشوند که خیال کنیم، لایه زیرین شخصیتی واقعی در حال رو شدنند اما خیلی زود ناامید میشویم. خبری نیست، هیچ خبری.
زرجو؛ بابت این یکی کاراکتر هم مثل شیرین، کمی طول میکشد تا خیالمان راحت شود که فرقی با بقیه ندارد. حرفهای دو پهلوی او و سعی نویسنده برای جالب کردن شخصیتش، افکار متناقضی در ذهنمان ایجاد میکند. در صفحه 192 وقتی که زرجو میگوید: "بلدم با هر کسی چه جوری حرف بزنم." و چشمهای قهوایاش برق میزند، این امید واهی در دلمان ایجاد میشود که شاید این بار با شخصیت پیچیدهای روبرو باشیم اما... برای بازی در نقش سهراب زرجو، فکر می کنم فرامرز صدیقی مناسب باشد. مردی با اعتماد به نفس کامل که بلد است با خانمها حرف بزند، پولدار است، دوست و آشنایان منتفذ فراوانی دارد و همیشه آماده نیکوکاری است، به خصوص اگر آرزو اراده کند.
در رمان "عادت میکنیم" با پنج شخصیت بیلایه روبرو هستیم (درباره آیه دختر آرزو در بخش مربوط به وبلاگش مینویسم). آدمهایی که دستشان روست و به قول آلبر کامو مانند انسانهای نخستین، فاقد افکار پنهانی هستند. اگر بپذیریم همه آدمها حتی سادهدلترینشان وقتی زیر ذرهبین دانای کل قرار میگیرند پر از پیچیدگی، تناقض و رازهای عجیب و غریبند، این پنج کاراکتر به شدت کلیشهای هستند و فقط به خاطر عادتمان به دیدن مکررشان در فیلمها و داستانهای بد باورشان کردهایم.
بیرنگ و بویی، علاوه بر کاراکترها دامن بسیاری از بنمایهها، عناصر و حوادث داستان را گرفتهاست یعنی گاهی به دشواری هم نمیتوانیم خاصیتی برای بسیاری از اتفاقات داستان پیدا کنیم حتی اگر به جدیت پیروان چخوف، منتظر شلیک تفنگی برای برملا شدن خاصیتش نباشیم. فهرستوار به بعضی از این عناصر و اتفاقات اشاره میکنم.
- از جمله بیخاصیتترین این عناصر وبلاگ آیه است. وبلاگی که دور از چشم آشنایان و با اسم مستعار نوشته میشود، باید جنبههای پنهانی از شخصیت او را برای خواننده یا مادرش آشکار کند یا لااقل باید از منظر تازهای با آدمها و اتفاقات، روبرویمان کند اما آیه همان چیزهایی را که خودمان پیشتر راجع به او و خانوادهاش میدانستیم، برایمان تکرار میکند. زاویه دیدش همان زاویه دید نویسنده است و آیه با وبلاگ و بی وبلاگ همان آیهای است که میشناختیم.
- چشمهای ریز و سبز شیرین که نویسنده بارها و بارها راجع به آنها حرف میزند و هر بار به چیزی تشبیهاشان میکند، افق تازهای در طرح و خط داستانی باز نمیکنند.
- تکراری بودن اسم آدمها ( دو تا سهراب و دو تا اسفندیار) به کاری نمیآید.
- سگک کیف مشکی آرزو را بارها میبینیم. قرار است چیزی بیشتر از پر مشغله بودن آرزو و زمختی وسایلش را که به شیوههای دیگری هم نمایش داده شدهاند، به ما نشان دهد؟
- روی نقش مادر با موارد متعدد تاکید میشود، مادر آرزو (ماه منیر)، مادر آیه (آرزو)، مادرتهمینه (رودابه)، مادر مرجان، مادر شیرین، مادر اسفندیار و حتی نصرت که عواطف مادریش را نثار آرزو میکند. برای تایید جایگاه مهم مادر وتاثیرش در زندگی آدمها و قهرمانهای داستان این همه مثال شبیه به هم، زیاد و بیفایده است.
- وصف غذا خوردنهای مکرر در رستورانهای متنوع و مهمانیها، صفحات زیادی از کتاب را به خود اختصاص دادهاست. بیایید برای پیدا کردن بهترین علت این همه تکرار، تلاشمان را بکنیم؛ وقت خوردن غذا، بهترین موقع برای حرف زدن آدمهاست؟ آدمها اسیر عادات روزمره و غرایز حیوانی (خور و خواب و خشم و شهوت) خویشند؟ یا...
عادت کردهایم که فکر کنیم آدمهایی شبیه آدمهای "عادت میکنیم" را میشناسیم، شاید هم بشناسیم اما نه در میان انسانهای زنده. این کاراکترهای تکبعدی برای ملموس شدن به روانشناسی جدیتری احتیاج دارند، جدیتر از بررسی نقش بیمحبتیهای مادر. همهاشان به خط اعتدال چسبیدهاند و ازآن عدول نمیکنند. اوج خوبیاشان در این است که نه خیلی کمرنگ باشند نه خیلی پررنگ، مثل نارنجی.