از کتاب "آمده بودم با دخترم چای بخورم"، نوشته شیوا ارسطویی، داستان "آمده بودم با دخترم چای بخورم" :
... من وقتی یک صحنه از آن فیلم را که آورده بود خانه دیدم، رفتم دستشویی و هی عق زدم. مهران گفت: "زکی! ما را باش! تو زیباییشناسی نمیشناسی. اصلا نمیفهمی." من میفهمیدم و عق میزدم. تا فرداش هم که آمدم پیش تو هنوز داشتم عق میزدم... وقتی رسیدم پیش تو دویدم دستشویی و عق زدم. گفتی:" به این زودی حامله شدی؟" از دستشویی داد زدم:" بساط چایت را بچین پروانه جان!"... چای را ریختی و حرف زدم و عین بچه ننهها هی زر زدم. پرسیدم چرا مهران آن فیلم را نشانم داد؟ که بگوید: "ما مردها همه مثل همیم؟" یک چای برای خودت ریختی و آرام گفتی:" نه، فیلم را نشانت داد که بگوید همه شما مثل همید."
دویدم دستشویی و دوباره شروع کردم به عق زدن. مهران برای خودش ودکا میریخت و میگفت:" بدبخت! میخواستم چشم و گوشات را باز کنم. تو فرهنگ رختخواب نمیدانی!"
میگفتی:" فرهنگ یعنی صابمرده نره خرهای غریبه رو بیاوری خانه و نشان زنت بدهی؟"
به گمانم بلاخره سر از زیباییشناسی در آوردم پروانه. هِن و هِن یک مشت سگ نر و ماده خوشگل را میگویند. تاپ و توپ قلبهای ما زیبایی نداشت.