سبد خرید شما خالی است.
شبیه دعوتی است به مهمانی. آگهی فوت سیاه و سفید را گوشه ای از روزنامه پیدا می کنم. نوشته: به درخواست خدابیامرز، برای مراسم دفنش همه سفید بپوشند و چیزی شیرین هم با خودشان بیاورند.
مراسم جایی ست در شهر. اینجا قبرستان ها را وسط کار و زندگی زنده ها می سازند. مثل یک پارک. چمن و درخت می کارند و مجسمه های سنگی قد و نیم قد بینشان سبز می کنند. زمین را نگاه نکنی، فکر می کنی آمده ای گردش و هواخوری. فقط آن صلیب ها و فرشته های غمگینِ سنگی کار را خراب می کنند.
فکرم می رود به چشم گشودن در جزیره ای کوچک. به یک عمر با رضایت در جاده ها راندن، به ندیدن طلوع سرزمین های دور و مرگ ،زیر آسمانی آشنا.
من از تنهایی می ترسم. از مردن در شهر غریب می ترسم.