ماریو: توی این دوره و زمونه دیگه صداقت و درستی واسه کسی اهمیت نداره. همه با فریب و تقلب و زدوبندهای کثیف زندگی می کنن...! مردم همدیگه رو زیر دست وپا له می کنن، از هم نردبون ترقی می سازن تا زندگی کنن. خب، چی کار باید کرد؟ یا باید قواعد این بازی کثیف رو قبول کنی... تا از این چاه بیای بیرون... یا این که توی چاه باقی بمونی. ویسنته: (با لحنی سرد.) اون وقت واسه چی نباید از این چاه خارج شد؟ ماریو: دارم برات توضیح می دم... من از این دنیا حالم بهم می خوره. [ همه فکر می کنن که] فقط دو جور می شه توی این دنیا دووم آورد: یا تو بقیه رو بخوری یا این که بقیه تو رو قورت بدن. همه می گن: «یا می خوری، یا می خورنت!» نظریات قشنگی هم واسه آرامش خاطر بهت می دن: «زندگی مبارزه است»... «راه رسیدن به خیر از شر می گذرد»... «اول خویش، سپس درویش»... اما من دارم سعی می کنم از کنج خودم تکون نخورم و ببینم آیا راهی برای نجات از بلعیده شدن هست... بدون این که مجبور باشم کسی رو ببلعم.