سبد خرید شما خالی است.
بیژن سه: مادر، گفته بودی در جهان سرزمینی است که دیوان بر هیئت زنان، راه بر آدمی می بندند. گفته بودی سرزمین آدمی همان جایی است که دل ماندگار می شود… مادر، من اکنون آن سرزمین را یافته ام، و چه باک که آن سرزمین همان سرزمین دیوان باشد. من از اسب فرود آمده ام و دیگر بر آن جای نخواهم گرفت. بگذار گرازان بر زمین بتازند و پهلوانان، فاتح سرزمین های بسیار باشند، و من ایستاده بر سرزمینی باشم که دیوانش دل از آدمی می ربایند. مادر، بگذار پسری از پسران تو به جای شمشیر زمزمه ای بر لب داشته باشد، شاید جهان با همین زمزمه پسر تو، جایی شود که خون و مرگ، فاتح همیشه آن نباشند.