تاریخ از غیبت و غربت اولیاء خدا حرف ها دارد... ما مردمان، همیشه تاریخ را بد رقم زده ایم، ادریس در میان مردمش بود و از آنان گریخت. برادران یوسف او را از خود راندند و یوسف در چاه نهان شد و یعقوب سال ها در فراقش گریست. موسی از جور و ستم فرعون سال ها در سرزمین شعیب زیست. و اینک... تنها یادگار فاطمه (سلام الله علیها)، حجت خدا، آواره شهرهاست و آسمان کنعانمان بی ماه کنعان تیره و تار گشته است.
پانصد سوار مأمور دستگیری ادریس بودند. فرمانده آن ها نزدیک جمعیت رسید؛ به آرامی اسب راند. در پی او سربازانش را آهسته شکافتند. مقابل ادریس رسیدند. فرمانده آنها گفت:
ای ادریس! ما فرستاده حاکم هستیم. باید تو را نزد او ببریم.
ادریس گفت: به بدن بی جان دوستانتان نگاه کنید. وقت آن نرسیده که عبرت گیرید؟
فرمانده که تا آن لحظه متوجه جنازه هم قطارانش نشده بود با سخن ادریس نگاهی به آنان انداخت. عرق سردی بر پیشانیش نشست. آب در گلویش خشکید. چطور ممکن است؟