امروز قرار است روز شگفت انگیزی باشد…
وقتی نامه ای که قرار نبود هیچ وقت کسی آن را ببیند، اون هنسن سال آخر دبیرستان را به سوگواری خانواده ای برای پسر از دست داده شان می کشاند و این شانس هرگزنداشته را پیدا می کند که به جایی تعلق داشته باشد. او مجبور است به دروغی بچسبد که هرگز قصد نداشت بگوید و خود را بهترین دوست کانر مورفی دردسرساز معرفی می کند.
ناگهان، اون دیگر نامرئی نیست، حتی برای دختر رویاهایش. والدین مورفی با خانه زیبای شان در آنطرف شهر، با او مانند پسر خود رفتار می کنند و از سر درماندگی تلاش می کنند بیش تر پسر اسرارآمیزشان را از طریق نزدیک ترین دوستش بشناسند. هرچه اون بیش تر به عمق گرداب عصبانیت، پشیمانی و سردرگمی آن ها کشیده می شود، بیش تر می فهمد آنچه انجام می دهد درست نیست، اما اگر رفتارش به دیگران کمک می کند، چطور می تواند اشتباه باشد؟
اون جدیدی که دیگر در اضطراب فلج کننده گرفتار نیست، هدفی پیدا می کند. بی پروا می شود. هر روز شگفت انگیز است. تا اینکه همه چیز در خطر فروپاشی قرار می گیرد و او باید با بزرگترین مانع زندگی اش، یعنی خودش مواجه شود.