آلیسون دختر نوجوانی است که پدری خشن و بیمار دارد، زندگی با پدر غیرممکن است. آلیسون از خانه فرار می کند و جایی برای زندگی ندارد. او به خانه ای پناه می برد که به گمانش متروک است. اما خانه خالی نیست. زن پیری به اسم مارلا آن جا زندگی می کند که بیماری فراموشی دارد. مارلا فکر می کند آلیسون همان تافی، یکی از دوستان دوران جوانی اش است.
آلیسون هم هویت واقعی خود را پنهان می کند و نقش تافی را بازی می کند. این جوری جایی برای ماندن و خوابیدن دارد. امنیتی که هیچ وقت در زندگی نداشته است.
هرچه زمان می گذرد، آلیسون درمی یابد که مارلا به دوستی واقعی نیاز دارد و کم کم از خودش می پرسد خانه چیست؟ خانواده چه نقشی در زندگی ام دارد و من واقعا کیستم؟ آیا باید همیشه کسی باشم که دیگران می خواهند؟ کسی که پدرم، مارلا یا دیگران می خواهند؟ آیا معنی واقعی دوست داشتن این است؟
آلیسون باید مسیر واقعی زندگی اش را پیدا کند.