برای قهرمان این داستان موقعیتی پیش آمده که با چشمان بسته بتواند دیگران را ببیند و از آن فراتر، پاى حرف هاى بی تظاهر و مکنونات قلبىشان بنشیند. چنین موقعیتى ابتدا براى هر کسى جذاب است و جالب، ولى با گذر زمان، کم کم شخص می فهمد که دانستن همه چیز، همیشه خوب نیست. ما سال ها با افرادى زندگى می کنیم یا رفت و آمد و ارتباطى داریم که به تصور ما از نزدیکان ما هستند و رابطه اى عاشقانه، دوستانه یا همراه با احترام میان ما برقرار است، اما به یکباره همه چیز چهره عوض می کند و تمام تصورات ما در هم می ریزد و هیچ کارى هم دیگر از دست ما را برنمی آید. امیدواریم شما هم براى لحظاتى خود را در چنین موقعیتى قرار دهید و ببینید آیا می خواهید که به این توانایى دست یابید یا نه؟ آیا واقعاً دوست دارید در شرایطى قرار بگیرید که همه چیز و همه کس با شما بی پرده سخن بگویند؟ شاید بتوان چنین وضعیتى را با فراموشى ذهن آدم ها مقایسه کرد. بسیارى عقیده دارند اگر انسان فراموشکار نبود، زندگى سختى داشت و نمی توانست دردها و مشکلات گذشته را کنار بگذارد و به آینده منتقل نکند. این هم از آن نعمت هایى است که خداوند به انسان عطا کرده و گاهى ارزش آن را نمی دانیم.