سبد خرید شما خالی است.
جشن بزرگ آشتی کنان چشمانی ها و کله کفگیری ها در راه بود. هیچ کس نمی دانست دقیقا چه اتفاقی افتاد که دو رئیس که جداندرجدشان دشمن خونی هم بودند، یک دفعه ای با هم رفیق جان جانی شدند. اصلا طوری شده بود که رئیس چشماغی ها هر روز عصر با ماشین هشت در جدیدش می رفت در خانه ی رئیس کله کفگیری ها و او هم ماشین هشت در جدیدش را برمی داشت تا با هم توی خیابان قدم بزنند. آینه به آینه ی هم می راندند و سرشان را از شیشه بیرون می آوردند و خاطرات بچگیشان را تعریف می کردند و آن قدر ادامه می دادند که یا راه بندان پشت سرشان کل شهر را بگیرد، یا یکی شان با درختی، جایی تصادف کند و باهم بزنند زیر خنده.