همه چیز از یک تم مشترک شروع شد زمانى که من و مریم مقدم از بزرگ ترین دغدغه ذهنى مان سخن گفتیم: تنهایى و سرگشتگى انسان یک تم با لایه هاى بسیار، لایه هایى چون عشق، مرگ و جاودانگى از ویتسک سخن گفتیم و سرگشتگى انسان در قالبى گروتسک تا اسب تورین و رنج و درماندگى بشر در فضایى سمبلیک آنچه براى ما دغدغه بود روایتى ساده و مینیمال از این بزرگ ترین واقعیت دردناک بشر بود واقعیتِ بى پشتوانگى واقعیت منوچهر کارمند بازنشسته اى که اینرسى سکون و تکرار، چشمش را بر زندگى بسته است و مهسا که سرگردان و در پى هیچ روزگار مى گذراند و کاوه اى که سوداى رفتن به مریخ را دارد! روایتى که نگاه ناتورالیستى و گزنده را پس مى زند و سعى مى کند تأثیرگذار باشد بیش از آنکه آزاردهنده احتمال باران اسیدى یک مینیمال شاعرانه است در بستر جامعه اى به بن بست رسیده جامعه اى که سرب هواى تنفسش را بسته است، جامعه اى که مردمانش همواره در انتظار باران به سر مى برند و نمى دانند که این باران اسیدى است!