کتاب رهش

ناشر: افق
تاریخ نشر: 1398
تعداد صفحه: 200
شابک: 9786003533950
قطع کتاب: وزیری
نوع جلد: شومیز
وزن: 298 گرم
رتبه فروش: #828 (مشاهده پرفروش ترین ها)
موجودی:
در حال حاضر این کتاب در سایت عرضه نشده است.
خریداران به همراه این کتاب، موارد زیر را نیز سفارش داده اند
مرور کتاب
در بخشی از کتاب رهش می خوانیم

اسب ها از دو روز قبلش سم می کوبانند. سگ ها دندان به هم می سایند. شب ش گربه ها خرناس می کشند. کبوترها بی قراری می کنند و نصف شب تو لانه در جا بال می زنند. قزل آلاها عوض این که بالا بیایند، خودشان را رها می کنند در مسیر پایین دست رود. ماهی های آکواریوم اما همان جور مثل ابله ها با لب های شان بی صدا می گویند «یو» و از دهان شان حباب بیرون می دهند؛ من اما یقین دارم که مردها فقط ظرف می شکانند... نه از شب قبل، نه از دو روز قبل از ماه ها قبل ش. شاید حتا از سال ها قبل تر... اصلا از همان سال که ازدواج کردیم... از چند شب بعدش ظرف می شکاند. ماهی آکواریوم نبود که دهان ش را یو کند... باید ظرف می شکاند دیگر از مردی این قدر برده بود...

هیچ کدام درست نمی فهمندش. نه اسب ها، نه سگ ها، نه گربه ها و نه مردها. فقط می دانند قرار است اتفاقی بیافتد. برزخ می شوند و بدقلق. حوصله شان تنگ می شود. ته دل شان می دانند که قرار است اتفاقی بیافتد اما نمی دانند چه اتفاقی. ته دل شان می شود ماشین لباسشویی روی دور تند. بعد خشک کن راه می افتد و داغ می شوند... اما نمی فهمند. همین قدر می فهمند که بدشگون است.

وقتی علا آخرین سفال لالجین همدان م را سردست بلند کرد، فهمیدم که قرار است خبری شود. زمین که خورد به ش گفتم:

خیلی هم خوب شد. این آخرین یادگار اردوی معماری ما بود تو دوره ی دانش جویی! حالا دیگر هیچ خاطره ای نداریم که ببنددمان به هم.

فریاد می کشد: بده چینی بندزن بندش بزند... واردی که؟

زیر لب می گویم کار از بندزدن گذشته است. جلو می آید. با دست ش می خواهد چانه ام را بگیرد. سرم را عقب می کشم. نه به خاطر ترس؛ به خاطر تماس.

.هان ! بلند بگو توکه خیلی مردی!

می خواهم زیر لب بگویم همین مردی تو علا برای هفت پشت مان... بخت خوش می زند و در اتاق ایلیا باز می شود. از خواب پریده است. با لباس خواب گشاد پیچازی ش می دود سمت من:

مالیا... مامان لیا...

می زند زیر سرفه. یک بار. دوبار... نفس ش می گیرد. علا می دود دنبال اسپری. من مثل همیشه هول می شوم و فقط در آغوشم فشارش می دهم و می گویم "چه می خواهی بگویی » ایلیا پشت سرهم سرفه می کند. شکر خدا رنگ ش برنگشته است. اما نفس ش جا نمی آید. با دست ش یقه ی لباس خواب پیچازیش را می کشد. خیال می کند لباس گلوش را فشار می دهد؛ خیال های کودکانه... علا ماسک اسپری تنگی نفس را روی صورت ایلیا چفت می کند. ایلیا خودش را پس می کشد. آرام ش می کنم:

چه می خواهی بگویی ایلیای مامان؟ نفس مامان؟ اشک تو چشم های قهوه ای ش جمع شده است، می گوید:

مالیا... شماره ی یک!

می دانم که چیز دیگری می خواست بگوید. می برم ش کنار دست شویی........

کتابهایی با موضوعات مشابه
از پدیدآورندگان این کتاب
مشاهده موارد مشابه بر اساس دسته بندی